بنيان كـعبه

غلامرضا افراسيابى


چـكيـده
در اين مقاله از پيشينه ساختمان خانه كعبه از روزگار آدم(ع) به عنوان عبادتگاه و زيارتگاه ساليانه و دگرگونى ظاهر بناى آن ساختمان در دوره شيث(ع) سخن به ميان آمده و از آن پس به طوفان نوح و باز «خانه خدا» به صورت تپه‏اى از ريگ سرخ، پس از فرونشستن آب اشارت رفته است و از آغاز روى آوردن ابراهيم خليل اللّه(ع) به اتفاق هاجر واسماعيل به سرزمين مكه و پيدا شدن آب زمزم و بازسازى خانه كعبه به فرمان خداوند و به يارى اسماعيل و ابراهيم و رسميت يافتن آن بناى مقدس براى حج و كيفيت مناسك حج و در دست جُرهميان افتادن «بيت اللّه» و انجام كارهاى خلاف شرع در خانه كعبه از سوى صاحب امارت مكه و ولايت كعبه معظمه، از دودمان جرهمى و چگونگى طرد اين قبيله از ساحت مكه و در دست قوم خزاعه افتادن مسؤوليت‏ها گفتگو شده است. و از آن پس به نصب «هُبَل» بت بزرگ، در خانه كعبه و آغاز بت‏پرستى و به سيصد و شصت رسيدن شماره بت‏ها و بت‏پرستى ساكنان مكه و سرزمينهاى ديگر تا بيرون آمدن امارت مكه و ولايت كعبه از دست «خزاعه» و در دست قبيله قريش از بنى اسمعيل افتادن آن و رسيدگى به امور دينى و اجتماعى و سياسى و حقوقى به پايمردى قُصّى مرد تواناى قريشى و بناى «دارالندوه» بدست قصى، براى انجام آن كارها و حفظ قداست و حرمت مكه و تاريخچه تهيه جامه خانه كعبه و قفل نهادن بر آن و ممانعت از ورود اشخاص متفرقه و «ناپاك» به آن خانه مقدس و ويرانى خانه به دنبال سيل و آتش سوزى بحث شده است.

مقدمه:
ادب پر آوازه ايرانى ـ به فارسى درى ـ در فضاى باورهاى اسلامى جوانه زد و شكوفا و بارور گشت و از جهات مختلف تحت الشعاع جلوه‏هاى گونه گونه آن باورها قرار گرفت. هر چند كشتزار خرم و سرشار زبان و ادب فارسى، روزگارانى دراز پيش از پيدايش و گسترش اسلام در ايران، نهال‏ها و گلبوته‏هاى انديشه‏هاى دينى توحيدى بسيارى در خود پرورده و برومند كرده بود، در عين حال، تابش خورشيد درخشان انديشه‏هاى دينى و مذهبى اسلامى نيز، گوشه گوشه سخنورى فارسى را روشن كرد و از آن پس، آميختگى مشهودى در ميان ادب عربى و ايرانى خودنمائى كرد و سرانجام با در كنار هم نشستن خشت‏هاى زرّين اين دو فرهنگ و ادب، كاخ بلند و بر افراشته ادب اسلامى پى‏ريزى گشت. بنابراين براى آشنائى با جلوه‏هاى پر تلألوء و رنگارنگ نظم و نثر فارسى، در قالب‏ها و شيوه‏هاى مختلف و شناخت معانى ژرف و بلند آن، به ناچار بايد با مايه‏هاى معنوى و آميزه‏هاى لفظى و باورهاى مكنون ومخزون در دل درياى سخنورى فارسى وابستگى بايسته و نزديكى برقرار گردد و در اين ميان، ـ بى‏گمان ـ آگاهى از احكام قرآن كريم و تاريخ قرآن و اسلام، و پايه‏هاى آن، يعنى نماز و روزه و حج و جهاد و زكوة و زندگى معمار آگاه و بيدار دل و روشن بين آن بناى پايدار، رسول اللّه(ص) و دست ياران فداكار و دانشمند وى ـ از اهل بيت و صحابه و تابعين ـ و تأثير آن حضرات در پيدايش و تكامل انديشه‏هاى دينى و مذهبى بسيار بايسته به نظر مى‏رسد و تا كسى از اين لوازم شناخت، آگاهى پيدا نكند به هيچ روى نمى‏تواند از آن گلزار گلى بچيند و بوى خوش آن بوستان به مشام جان خود برساند و درين ميان «كعبه معظّمه» يكى از خاستگاهها و بن مايه‏هاى سخن فارسى در نظم و نثر، در شمار مى‏آيد و اين بناى مقدس به گونه‏هاى مختلف در سفرنامه‏ها، كتب تاريخى و سير و قالب‏هاى مختلفه شعر فارسى، از روزگاران گذشته راه پيدا كرده و زيباترين اشعار را پديد آورده است و بى‏گمان آشنائى با دورنماى تاريخى آن، به عنوان «بيت اللّه» بر حلاوت و لطف آن اشعار مى‏افزايد و رشته پيوستگى، در ميان سراينده شعر و ذهن و ضمير خواننده شعر را بسيار استوار و دير گسل مى‏كند.

بنيان كعبه
كعبه در لغت هر بناى چهار پهلو را گويند. و نيز در معناىِ استخوان چهار پهلو در پاشنه پا، به فارسى شتالنگ و در تركى قاپ، و بالا خانه مى‏آيد. اين لفظ نام عَلَم براى خانه خدا و «بيت اللّه» است1.
گويند جاى اين خانه نخست آفريده خداوند بر روى زمين است و از اين روى به آن، ناف زمين، ميانه جهان و مادرآبادى‏ها (ام القرى)، مى‏گويند2.
و مسجد جاى سجده و سجود است و آن پيشانى بر زمين نهادن در پيشگاه خداوندى براى عبادت و پرستش و ستايش، در شمار آمده است و سجده جز براى خداوند جايز نيست.3 و از آغاز به درگاه و ميدان گرداگرد آن خانه «مسجد» گفته‏اند و اين ميدان و درگاه تا روزگار رسول اللّه، ديوار نداشت «البيت ثم الساحة، و هو المسجد. كان فضاء للطائفين...4»

و چون در آغاز ظهور اسلام و دعوت آشكار رسول اللّه(ص) و در هنگام نماز، و راز و نياز آن حضرت در مسجدالحرام، كفار قريش دست به آزار و اذيت و نامردى و نامردمى نسبت به وى مى‏زدند و پيامبر اكرم(ص)، نيز با سرسختى در خور ستايشى در بيرون از مسجد، در بيابان‏ها و در شكفت كوهها، و يا برفراز تپه صفا، در خانه «ارقم» با شمارى اندك از مسلمانان نماز برپاى مى‏داشتند، در همان هنگام اين حديث را بر زبان مبارك آوردند و فرمودند: «جُعلَت لىَ الارضُ مَسجداً» در پيش من هر جاى خداى را عبادت كنند، آن جاى مسجد است. بنابراين از آن پس هر جاى پاى نهادند در نخستين فرصت به ساختن مسجد مى‏پرداختند و به اين صورت زمينه گرد هم‏آئى‏هاى تاريخى و سرنوشت ساز را فراهم مى‏فرمودند.

چون آدم(ع) از پس سرپيچى از فرمان خداى و بيرون آمدن از بهشت توفيق توبه يافت و براى خشنودى خداوند به ساختن عبادت جائى، مأمور گشت، از سرانديب بيرون آمد و در پى يافت «حواء» پاى درين سرزمين نهاد و در آنجا اين چهار ديوارى بى‏آسمانه را بساخت و در آن به عبادت پروردگار پرداخت و پس از چندى به سرانديب بازگشت وليكن هر ساله به آن عبادت جاى مى‏آمد و به اين صورت چهل حج بگزارد. شيث، فرزند آدم آن چهار ديوارى عمارت كرد و با سنگ و گل برآورد و بر آن آسمانه نهاد.6

آن بنا تا طوفان نوح بماند و چون آب فرو نشست به صورت تپه‏اى از ريگ سرخ سر از آب بيرون آورد. بعد از طوفان، چون بر شمار مردم افزوده گشت و جهان آبادانى گرفت، نوح اقاليم عالم را در ميان فرزندان بخش كرد. ميانه زمين و حرم و گرداگرد آن و نيز يمن و حضرموت و عمان تا بحرين، و... نصيب «سام» آمد7 و از آن روزگار باز به سرزمين‏هاى قلمرو «سام» و مردم آن سامان و زبان و آداب و رسوم ايشان سامى گفتند.

آن تپه از ريگ سرخ تا دوره ابراهيم(ع) هم چنان بماند و در پيش مردم قداست و حرمت داشت و بيابان نوردان و بازرگانان چون به آن جاى مى‏رسيدند، از روى هيبت و شكوه، اين قداست را پاس مى‏داشتند و انجام برخى از كارها را در آن حدود جايز نمى‏دانستند.8 چون ساره همسر زيباى ابراهيم، براى شوى هيچ فرزند نياورد، دل وى بر ابراهيم بسوخت و هاجر كنيز خود و هديه فرعون مصر به ابراهيم داد تا به شوهرى با وى بخسبد، شايد بچه‏اى بياورد. هاجر از ابراهيم بار بگرفت و پسرى بياورد. نامش اسماعيل كردند. چون اين بچه بيامد، ساره بر هاجر و اسماعيل رشك مى‏برد وليكن خداوند به ساره ـ هر چند پير عجوزه بود ـ پسرى ارزانى فرمود. نام اسحق بر آن پسر نهاد وليكن رشك ساره هم چنان بر جاى بود. بنابراين از ابراهيم درخواست تا اين مادر و پسر را از خانه وى و از پيش چشم وى دور كند و درجائى دور و بى‏آب و آبادانى اندازد. ابراهيم، هاجر و اسماعيل را با اندك آب و آذوقه برداشت و همه جا بگردانيد تا سرانجام به الهام جبرئيل ايشان را در نزديكى آن تپه از ريگ سرخ، در جائى بى‏آب و سبزه و درخت فرود آورد: «رَبَّنا اِنّى اَسكنتُ من ذُرّيَّتى بِوادٍ غَيرِ ذى زَرعٍ»9 نخست سايبانى از چوب و خار و خاشاك بساخت و آن آرام جان و جگر گوشه را با توكل به خداى در زير آن سايه بان رها كرد و خود به شام بازگشت. از آب و آذوقه ايشان چيزى نماند، هاجر در پى آب، از تپه صفا به مروه و از مروه به سوى صفا مى‏دويد و مى‏ناليد و اسماعيل نيز گرسنه و تشنه فرياد بر مى‏داشت و مى‏گريست و بسختى پاى به زمين مى‏كوفت، سعى ميان صفا و مروه يادگار همين روزگاران است.

درين هنگام به لطف خداوند رحمن و رحيم از جاى پاى اسماعيل آبى صافى جوشيدن گرفت و به آن مادر و پسر زندگى دوباره بخشيد. بعد هاجر چون برخى از زرتشتيان براى زيارت خانه كعبه به آن جاى مى‏آمدند و به آئين خويش گرد آن آب زمزمه مى‏كردند به آن چشمه وآب زمزم گفتند.10

ابراهيم(ع) در شام بود و اسماعيل درين ديار مقدس زندگى مى‏كرد. اين سرزمين بعدها به مناسبتهائى مكه يا بكه ناميده گشت. آن دو نفر از يكديگر بى‏خبر بودند و يكديگر را نديده بودند. درين روزگار ديار اسماعيل و هاجر و آن سرزمين خشك و بى‏علف و سوزان به بركت آب «زمزم» و تلاش هاجر و اسماعيل سر سبزى و آبادانى يافته بود و مردم بسيارى از يمن وجاهاى ديگر در آن جاى رحل اقامت افكنده بودند. ابراهيم با اجازه ساره و تحت شرائطى براى ديدار زن و فرزند خود به مكه آمد وليكن توفيق ديدار فرزند رفيق نگرديد تا بار سوم اراده خداوندى به آمدن ابراهيم به مكه و ديدار فرزند و برآوردن قواعد خانه كعبه تعلق گرفت:... وَ اِذْ يَرفَع اِبراهيمُ الْقَواعِدَ مِنَ البَيتِ و اِسْمَعيلُ...11 و هر دو به ساختن «خانه خدا» كمر بستند و خداوند از ايشان خواست تا زمينه آمدن موحدان را به زيارت آن خانه فراهم سازند «وَ عَهدِنا اِلى ابراهيمَ و اِسْمعيلَ اَنْ طَهِّرَا بَيْتى لِلطّائِفينَ وَ العاكِفين»12 و ابراهيم از خداوند بزرگ درخواست تا راه و رسم زيارت آن خانه مقدس را به وى بياموزد و وى و فرزندان وى را در شمار مسلمانان پاك دل و صافى ضمير درآورد «رَبَّنا وَاجْعَلْنا مُسْلِمَينِ لكَ وَ مِن ذُرّيّتنا اُمّةً مُسلِمةً لَك و اَرِنا مَناسِكَنا و تُبْ عَلَينا»13 و در پى اين درخواست جبرئيل(ع) مناسك حج و زيارت ساليانه بيت اللّه به ابراهيم بياموخت. ابراهيم نيز به فرمان خداوندى مردم را به توحيد و گزاردن حج دعوت كرد و شرايط و مناسك و موسم حج را نكته به نكته به مردم بياموخت و اسماعيل را ملزم كرد تا در غياب پدر اين مناسك و شرائط و شايست نشايست، را بپايد و مردم را به گردن نهادن به آن وا دارد، وزان پس راه شام را در پيش گرفت. و از اين گاه باز اسماعيل(ع) اميرى مكه و ولايت كعبه و مسؤوليت رسيدگى به كار زائران خانه خدا به دست گرفت. بعضى از اهل تحقيق مبناى تاريخى بناى كعبه، و حدود «حل و حرم» را از روزگار ابراهيم و به دست وى معتبر مى‏دانند. از اين هنگام شهر مكه و گرداگرد آن به شعاع بريدى حرم در شمار آمده است و به نزديك اهل البيت عليهم السلام بريد چهار فرسنگ بود.14

مى‏گويند حرم با نشان مناره‏ها و گاهى پرچم‏هاى سپيد، از ديگر پاره‏هاى مكه، باز شناخته مى‏آمده است و سرزمين پشت آن «حل» بود. در دوره اسماعيل(ع) مردم مكه ملزم به رعايت نكات اخلاقى و اجتماعى بودند و هر كس پاى از دايره اخلاق و رفتار نيكو بيرون مى‏نهاد و فساد مى‏كرد، از مكه بيرون رانده مى‏آمد «فَكان اسمعيلُ... و اَول من نَفى اَهل المَعاصى عَن الحَرم»15.

بعد از اسمعيل پسرش «نابت» جاى پدر بگرفت وليكن بعد از نابت چون بنى‏اسمعيل همه خرد بودند مضاض بن عمرو جرهمى نياى مادرى اسمعيل، اميرى مكه و ولايت كعبه در دست گرفت. و هر چند بعد از روزگارى در ميان بنى‏اسماعيل مردانى لايق و كاردان برخاستند وليكن هيچ‏گاه براى اميرى مكه با جرهيمان از در ستيز در نيامدند و چون شمار ايشان فزونى گرفت، در پى يافتن چراگاه و آب و علف به جاهاى ديگر از تهامه و حجاز و نجد كوچ كردند و در هر جا بودند به تبليغ آئين ابراهيم(ع) مى‏پرداختند و هر ساله نيز به زيارت خانه كعبه مى‏آمدند.

جرهميان سيصد سال در مكه حكم راندند و چون نعمت و قدرت يافتند دست به ظلم و تعدى و تصرف در اموال و هداياى كعبه دراز كردند و بسى محرمات را حلال كردند. در بيت اللّه شراب خوردند و فسق و فجور در پيش گرفتند16 و چون اين شيوه ناستوده با آئين پسنديده ابراهيم(ع) و قانون حاكم بر مكه سازگار نبود، مردم مكه با يارى مردان قبيله «خزاعه» و بنى‏بكر بن عبد منات با عمرو بن حارث بن مضاض به جنگ برخاستند و جرهميان را ناچار به ترك مكه كردند. جرهميان در هنگام ترك مكه، حجر الاسود را از جاى بكندند و با بسيارى از جنگ افزارهاى خانه كعبه و دو آهوى زرين، اهدائى پادشاهان ايران17 در چاه زمزم فرو افكندند و سرچاه را با سنگ و گل بستند و نشانه آن را محو كردند و خود به يمن رفتند.18

در روزگار فرمانروائى جرهميان، يكى از تبابعه يمن به نام تبان اسعد به عزم جهان ستانى برخاست و چون مدينه را بگرفت آن شهر را در دست فرزند جوان خود رها كرد و راه سرزمين‏هاى ديگر در پيش گرفت. مردم مدينه آن جوان را بكشتند و تبان چون بشنيد به آن شهر باز گشت و به تلافى، عزم به ويرانى مدينه جزم كرد. و روزگارى دراز با مردم مدينه در آويخت وليكن كارى از پيش نبرد و مردم آگاه به كتب پيشينيان، وى را از ويرانى مدينه باز داشتند و گفتند تو به هيچ روى به ويرانى آن قادر نيائى. بنابراين تبع با چند نفر از احبار يهود از مدينه بيرون آمد و آهنگ مكه كرد. در مكه برخى از قبيله هذيل وى را به گنجهاى كعبه بفريفتند و به خراب كردن كعبه و به چنگ آوردن آن گنج‏ها آزمند كردند. وليكن چون احبار يهود قصه قداست خانه خدا را با وى در ميان نهادند، تبع از آن انديشه بازگشت و خانه را گرامى داشت و گرد آن طواف كرد و شترى قربانى نمود و موى سر بسترد و در پى رويائى شگفت‏انگيز، پوششى نفيس از پارچه‏هاى يمن براى خانه كعبه بساخت و درى فراهم كرد و بر آن قفل بنهاد و كليد آن بر دست فرمانروايان جرهمى داد و از آن قوم خواست تا آن خانه را از خون و حيض و ديگر پليدى‏ها پاك نگاه دارند و خود به يمن باز گشت19.

در هر حال چون جرهميان برفتند، رياست مكه و توليت «بيت اللّه» در دست عمرو بن لحى افتاد. اين عمرو از سوئى به بنى اسمعيل مى‏پيوست وليكن در ميان خزاعه به دنيا آمده بود20. وقتى عمرو از پى‏انجام كارى از شام به مكه مى‏آمد، در راه، در «مآب» از سرزمين بلقاء بامردمى بت‏پرست روياروى، و از انگيزه بت‏پرستى ايشان جويا گشت. گفتند: ما درخشك سال و جنگ از بتان خويش، باران و پيروزى خواهيم و اين اصنام به ما باران و پيروزى دهند. عمرو درخواست كرد تا بتى نيز به وى دهند. آن قوم «هبل» به وى دادند و عمرو به ايشان وعده داد در سرزمين عرب مردم را به پرستش هبل دعوت خواهد كرد؛ و چون «هبل» را به مكه آورد آن را درخانه كعبه بداشت و آئين ابراهيم را بگردانيد و پيروان آن آئين را به بت‏پرستى واداشت و از آن گاه باز بت‏پرستى در مكه و باديه باب گشت.21 و به تدريج هر يك از قبائل بت خود را به مكه آورد و در كعبه نصب كرد تا شمار آن بتان به سيصد و شصت رسيد وهر ساله از دورترين سرزمين‏هاى عربى در ماه ذى‏حجّه به زيارت خانه مى‏آمدند.

چون يك چند بگذشت، «خزاعه» دست بنى بكر بن عبد منات بن كنانه از بنى اسمعيل از توليت بيت اللّه كوتاه كرد. وليكن بنى غبشان نيز با خزاعه انبازى داشت و در پايان كار خزاعه، ولايت بيت در دست حليل بن حبشية بن سلول بود. حليل، دختر خود «حبى» را به زنى به قصى بن كلاب، از بنى اسمعيل داد. قصى پيش از اين در شام مى‏زيست و نامش «زيد» بود. و به سبب دورى از يار و ديار به وى «قصى» مى‏گفتند. نسب قصى به نضربن كنانه معروف به قريش مى‏رسيد و قصى از پى ماجرائى به مكه آمد و با برادر خود زهره، زندگى مى‏كرد و با گذشت زمان، بزرگى و گوهر خويش پديد آورد و ثروت و حرمتى كسب كرد و ميان قوم مهترى و سرورى يافت و از حبى چهار پسر پيدا كرد: عبد مناف، عبدالعزى، عبدالدار و عبد قصى. اين پسران چون بباليدند، تكيه گاه پدر خويش گشتند و درين زمان حليل پير و فرسوده شده بود و توانائى اداره كار كعبه و زائران «بيت اللّه» را نداشت.

بناچار دختر خويش حبى را به جانشينى نامزد كرد و كليد كعبه به وى داد وليكن حبى از پذيرفتن آن سرباز زد و حليل آن كليد به پسر خود ابوغبشان سپرد22 و ابوغبشان در مستى، آن كليد و مرتبه خويش به مشكى شراب و شترى به قصى داد از آن گاه باز، در عرب آن داد و ستد مثل گشت و گويند: «اَخسرُ من صَفْقَةِ اَبى غُبشان»23. و قصى پسر خويش: عبدالدار را واداشت تا ماجرى را با بنى اسمعيل در ميان نهد و عبدالدار به خانه كعبه آمد و بانگ برداشت: «يا مَعشرَ قُريش هذه المَفاتيح، مَفاتيح بيت اَبيكم اسمعيل قد ردها عليكم من غَير عار و ظلم»24 و اين پيش آمد به جنگى خونين در ميان خزاعه و قصى و برادران و ياران قصى انجاميد و در آخر با لطائف الحيل بسيار و قهر و آشتى‏هاى فراوان كار اميرى مكه و توليت كعبه، يك سره در دست قصى افتاد.

از پس اين پيروزى قريشيان از ديگر جاى‏ها به مكه آمدند و در امكنه مختلف مكه سكونت گزيدند و همگى از خرد و بزرگ به فرمان قصى گردن نهادند و در كارهاى خود از خانوادگى و اجتماعى و دينى و دعاوى شخصى به قصى روى مى‏آوردند و قصى در سايه ديوار كعبه و يا در فضاى مسجد الحرام به داورى و سامان دادن به كارها مى‏نشست و همگان رأى وى را منقاد بودند25.

مى‏گويند: چون اسكندر تهامه را بگشود و به مكه آمد، نخست طواف كعبه كرد و يك چند آن جاى بماند. درين وقت مكه در دست خزاعه بود. نضربن كنانه يعنى قريش پيش اسكندر آمد و اسكندر، نضر را بزرگ داشت و گرم بپرسيد و به وى گفت: با بودن شما، چه جاى توليت مردان خزاعه است؟ از آن پس خزاعه را از مكه دور كرد و كليد كعبه و سرزمين مقدس مكه همگى به نضر و فرزندان كنانه داد. «... ثُم اَخرج خزاعه عَن مكه و اخلصه للنضر و لبنى ابيه...»26 و اين نضر همان قريش است. لفظ قريش در لغت مصغر قرش «بكسر القاف» است و قرش نام جانورى دريائى است. اين جانور درشت اندام در سر راه كشتى‏هاى بزرگ درمى‏آيد و آن را در هم مى‏شكند و در آب غرق مى‏كند و از خوردن هيچ جنبنده‏اى سرباز نمى‏زند و از اين روى همه جانوران دريائى از قرش مى‏ترسند و اهل تحقيق به آن «سيدة الدواب البحريه»27 مى‏گفتند. و چون نضر نيز در ميان مردم سيادت داشت و دودمان وى نيز در عرب سرورى داشتند، به همين مناسبت نضر را قريش و خانواده وى را به صورت مجاز «قريش» و يا به صورت نسبت قرشى و قريشى مى‏ناميدند. برخى گويند از آغاز تولد، مادرش نام قريش بر وى نهاد. و هر كه از فرزندان نضر نبود قريشى در شمار نمى‏آمد28.

در هر حال پس از پيروزى قصى، امر حجابه، سقايه، رفاده، ندوه و لواء، همگى در دست قصى افتاد و البته پيش از اين امور به دو بخش مى‏گشت. بخشى در عهده امير مكه و بعضى در دست متولى كعبه بود.

قصى بر سرى اين مسؤوليتهاى رسمى، به كارهاى اجتماعى نيز مى‏پرداخت و از اين روى مردم از سرزمينهاى دور و نزديك براى سامان دادن به كارهاى خود و دعاوى حقوقى و خانوادگى و دينى و انجام بعضى از اعمال تكليفى و حكميت پيش قصى مى‏آمدند و قصى براى جدا كردن اين امور و شايد براى احترام و رعايت قداست كعبه، نخستين خانه سنگ و گلى و سرپوشيده، در كنار خانه كعبه بنا كرد و نام آن «دارالندوه» نهاد29.

و عرب پيش از آن رغبتى به ساختن خانه سنگ و گلى از خود نشان نمى‏داد و تا آن گاه باز زندگى ايشان در سياه چادر مى‏گذشت و اعتقاد داشتند چنين خانه‏هائى مردم را پاى بند زمين و خاك مى‏كند و از كوچيدن و جا به جائى در فصل‏هاى سال باز مى‏دارد.30

اين قوم، به جاى سخن كردن، و هر خانه كه در آن گرد آيند و انجمن كنند «دارالندوه» مى‏گويند. اين بنا تا ظهور اسلام و بعثت نبى‏اكرم(ص) هم چنان بر جاى بود و بزرگان قريش در پيش آمدهاى بزرگ در آن گرد مى‏آمدند و انجمن مى‏كردند. قصى در روزگار سيادت خويش به قبيله قريش بسى ارجمندى داد و پاكى‏نژاد و بلندى پايه و شايستگى ايشان را پديدار كرد. و چون پيرى گريبان وى بگرفت، نخستين فرزند نرينه خود را، يعنى عبدالدار به جانشينى برگزيد و مسؤوليت‏هاى خود را از خرد و بزرگ همه در دست وى نهاد و گفت: در موسم حج، تا تو در نگشائى نبايد كسى پاى در كعبه نهد. رايت جنگ جز به دست تو بسته نيايد و هيچ حاجى آبى‏جز از سقايه تو ننوشد...31

وليكن، اين مرد ناتوان بود و برادر وى عبد مناف بر عبدالدار بسى برترى داشت و كاردان‏تر و شايسته‏تر از برادر بود. با اين همه مردان قريش به هيچ روى از رأى و انديشه قصى و فرمان وى سرباز نزدند و آن فرمان را چون آئينى استوار پائيدند. اما فرزندان ايشان به جان يكديگر افتادند و مردان بطون دوازده گانه قريش نيز به هوادارى‏شان در دو جانب روياروى هم صف كشيدند و درين باره پيمانى استوار بستند. درين وقت برخى از بزرگان نافذالكلمه اين دو گروه را آشتى دادند تا سرانجام سقايه و رفاده در عهده بنى‏عبدمناف درآمد و حجابه و لواء و ندوه هم چنان در دست بنى عبدالدار بماند و تا فتح مكه اين تقسيم برقرار بود.32

عبد مناف چهار پسر داشت: عمرو، عبد شمس، مطلب و نوفل. عمرو و عبدالشمس توأمان بودند وپيشانى يا دنباله ايشان به هم چسبيده بود. بنابراين با شمشير يا تيغ آن دو را از يكديگر جدا كردند. در آن حال خردمندان قوم گفتند: از اين پس در ميان فرزندان اين دو نفر، شمشير و تيغ داورى خواهد كرد و اين پيش‏بينى درست از آب درآمد.33

عمرو در ميان مردم بلندى يافت و به «عمرو العلى» ملقب گشت. عمرو در قحط و تنگ سال دارائى خويش در بهاى «كعك» هزينه كرد و آن كعك (نان كاك ـ مهذب الاسماء) از شام به مكه آورد و از آن با آب گوشت تريدى بساخت و در موسم حج يك چند مردم را كريمانه بر سفره خويش نشانيد و ميهمانى كرد و از آن پس هر ساله آن آئين، رسم گشت و در موسم از اين دست تريد به زائران «بيت اللّه» و ميهمانان خداوند مى‏دادند. و چون عمرو براى تهيه آن، نان پاره پاره مى‏كرد و در آب گوشت مى‏ريخت و به مكيان و زائران خانه خدا مى‏داد از اين روى لقب «هاشم» بر وى نهادند و اين لقب براى عمرو نام عَلَم گشت.34

هاشم چون يك چند بر آمد، در سايه دارائى بسيار و جود و كرم و سخا و فضل، سيادت مكه نيز بيافت. وليكن عبدالشمس چون عيال بسيار و كفاف اندك داشت، بيشتر در كسب اسباب معاش مى‏كوشيد و به سرزمينهاى دور سفر مى‏كرد و كمتر در مكه مى‏ماند و به امور اجتماعى و حضور در مجالس و مجامع مى‏پرداخت.

چون در دوره هاشم و به حسن تدبير وى بازرگانى رونق يافت و ناامنى راهها، اين رونق را تهديد مى‏كرد، هاشم امنيت راهها را تأمين كرد. ازين روى در موسم حج، خانه كعبه، شمار بسيارى از مردم كشورهاى بيگانه و نيز پيروان آئين‏هاى مختلف رااز شهرها و آبادى‏ها و باديه‏هاى تهامه، براى تجارت و زيارت و انجام مناسك حج به مكه مى‏كشانيد: «و كان يَجتَمعُ حول الكَعبه من الاُمَم المُختلفه. و منهم الهنود و الفُرس و الانباط و اليمنيّه و الاحباش و المصريون.»35

البته گردآمدن اين مردم مختلف اللون و المليّة حول كعبه معظمه و تقديس آن، بر پايه باورها و انگيزه‏هاى اعتقادى بود. هندوها مى‏گفتند روح «سيفا» در حجرالاسود حلول كرده است. و صابئه ايرانى و كلدانى، كعبه را خانه يكى از كواكب سبعه مى‏دانستند و محترم مى‏شمردند. زرتشتيان ايرانى گمان مى‏بردند روح «هرمزد» درين خانه فرود آمده است و به همين جهت به زيارت آن مى‏آمدند و برخى مى‏گويند نام زمزم از آئين زمزمه همين زرتشتيان بر آن آب و چاه نهاده آمده است. يهوديان مى‏گفتند: كعبه، خانه خداست و به روش ابراهيم (ع) در آنجا عبادت خداى يگانه مى‏كردند و نيز در آن خانه تنديس‏هائى از ابراهيم و اسماعيل و مسيح و مريم خودنمائى مى‏كرد.36 همين مردم پس از فراغت از مناسك حج و زيارت خانه خدا، به بازارهاى مختلف تجارى و ادبى و هنرى مى‏رفتند و در ميان خريد و فروخت، به انشاد و نقد شعر و شنيدن خطابه و وعظ مى‏پرداختند و در جلسات محاكمات شركت مى‏كردند و از اين راه توشه‏هاى عاطفى و احساسى و معنوى بسيارى نصيب مى‏بردند.

هاشم در يكى از سفرهاى خود به شام، يك چند در يثرب بماند و با سلمى دختر عمرو، يكى از مردان قبيله عدىّ بن النجار زناشوئى كرد. سلمى از وى باربگرفت و پس از مدتى و بنا به خواسته عمرو براى زايمان به مكه رفت و پسرى بياورد. چون پاره‏اى از موى سر اين پسر از آغاز سپيد بود بنابرين نامش را شيبه كردند. هاشم پس از به دنيا آمدن شيبه با زن و فرزند به يثرب بازگشت و آن دو را در آنجا بگذاشت و خود به بازرگانى به شام رفت. وليكن در همين سفر نامه عمرش درهم پيچيدند و هاشم در شهر غزه جان به جان آفرين تسليم كرد و شيبه و سلمى هم چنان در يثرب و در قبيله بنى النجار بماندند. پس از هاشم، امارت مكه و سقايه و رفاده در عهده مطلب بن عبدمناف درآمد. مطلب نيز مانند هاشم سماحت و فضل و كرمى بسيار داشت و ازين روى به «فيض» شهرت يافت. مطلب تا يك چند از حال برادرزاده خود ـ شيبه ـ بى‏خبر بود و از وى هيچ نمى‏دانست. روزى يكى از بنى الحارث بن عبد مناف از يثرب به مكه آمد و مطلب را در حجر پيدا كرد و به وى گفت: من به تازگى در يثرب بودم، روزى تازه جوانى چند، به تير و كمان سرگرم بازى بودند و من نظاره مى‏كردم. در آن ميان يكى از آن نوجوانان تير به هدف زد و با شادى و سرفرازى بانگ برداشت: من پور هاشم بن عبد مناف سيد و سالار مكه‏ام. من از شنيدن اين گفتار در شگفت ماندم و پيش آن جوان آمدم و از حال وى پرسيدن گرفتم. آن تازه جوان خود را شيبه پسر هاشم بن عبد مناف خواند. من تا آن گاه نوجوانى به شكوه و هيبت وى نديده بودم. دريغم آمد آن چنان جوانى دور از خانواده و تبار و دودمان بزرگ خود در گمنامى و سختى زندگى كند. بنابراين پيش تو آمدم تا تو را به آوردن برادر زاده خود به مكه برانگيزم.

مطلب چون اين سخن بشنيد سخت دگرگون گشت و گفت: به خدا سوگند تا وى را به مكه نياورم پيش خانواده خود باز نگردم. و بى‏درنگ بر اشترى بر نشست و راه يثرب در پيش گرفت. گويند چون به يثرب درآمد يك راست به سراغ سلمى و برادران آن زن رفت و نيت خويش با ايشان در ميان گذاشت. سلمى در آغاز به رفتن شبيه تن در نداد. مطلب با الحاح گفت: اكنون شيبه به حد مردان پاى مى‏نهد و در ديار غربت و دور از خانواده بزرگ خود در تنگى و خوارى بسر مى‏برد و ما در ميان قوم خويش، مردمى شريف و خاندانى نيكو نام و صاحب اعتباريم و دريغ است اين نوجوان نژادى، درين سرزمين ـ چون بندگان ـ زندگى كند. و سرانجام سلمى تسليم گشت و مطلب برفور شيبه را با همان جامه‏هاى درشت و ناساز، بر شتر رديف خود نشانيد و راه مكه در پيش گرفت. در مكه چون مردم شيبه را با آن حال و جامه‏هاى درشت بديدند، گمان بردند وى غلام و بنده مطلب است و با يكديگر مى‏گفتند: «هذا عبد ابتاعه المطلب» و هر چند مطلب مى‏گفت: اين نوجوان شيبه برادر زاده من است پسر هاشم و وى را از يثرب آورده‏ام كارى از پيش نبرد و اين تسميه از آن گاه باز همچنان بر شيبه بماند.37

چون روزگارى برين برآمد. مطلب براى بازرگانى آهنگ يمن كرد. پيش از سفر خود، شيبه را پيش خواند و به وى گفت: اى نور ديده، تو به جانشينى پدرت از من سزاوارتر و شايسته‏ترى. بنا بر اين در پيش اين كار بايست و از آن پس سقايه و رفاده و اميرى مكه به وى داد و خود بار سفر بر بست و به يمن رفت. چون روزگارى سپرى گشت در آن ديار و در جائى به نام «ردمان» جهان خاكى را وداع گفت.38

عبدالمطلب در روزگار اميرى مكه و توليت قسمتى از امور وابسته به خانه كعبه، با راى و انديشه پاك و گفتار و رفتار پسنديده خود، در ميان قريش پايه‏اى بلند يافت در شرف و عزت و محبوبيت از همه پيشينيان و آباء بزرگ خود پيشى و بيشى يافت39. اين مرد بزرگ در سختى و تنگى يار و ياور مردم بود. با ايشان به كوه ثور به دعاى باران مى‏رفت و اجابت مى‏يافت. در دوره وى چاه زمزم پس از روزگارى دراز از سنگ و گل و خاشاك پاك و از سر نو آبى گشت. عمرو بن حارث جرهمى بنا به معاهده ترك مخامصت چون ناچار به ترك مكه بود، در وقت رفتن حجرالاسود و دو آهوى زرين اهدائى ساسان يا شاهپور شاهنشاه ايران به خانه كعبه40 و بسى جنگ‏افزار متعلق به خانه كعبه در چاه ريخت و آن چاه را با سنگ و گل و خاشاك پركرد و آثار چاه را محو ساخت.

عبدالمطلب سه بار درخواب به پيدا كردن چاه و پاك كردن آن مأمور گشت. جاى چاه نيز در خواب به وى بنمودند. بنابراين عبدالمطلب با تنها پسر خود، حارث، نزديك تنديس «اساف و نائله»41 جاى چاه پيدا كرد. مردم مكه و قريش اين دو تنديس را از دير باز مى‏شناختند و در پيش آنها قربانى مى‏كردند. و چون عبدالمطلب و حارث خواستند به پاك كردن آن چاه بپردازند، با ستيزه قريش روياروى گشتند وليكن به هيچ روى دست از كار نكشيدند و سرانجام چاه را پاك كردند و حجر الاسود و دو غزال زرين و جنگ افزارها را از چاه بيرون آوردند و چاه را دوباره آبى نمودند. در اين هنگام چون عبدالمطلب در پاك كردن چاه و روياروئى با مردان قريش در كنار خود جز حارث را نديد و يار و مددكارى جز وى نداشت مانند نياى خود ابراهيم(ع) با خداى خود نذر كرد تا اگر شمار پسرانش به ده نفر برسد، به شكرانه اين موهبت يكى را قربانى كند.42

در هر حال چون اموال كعبه از چاه زمزم بيرون آمد، برخى از سران قريش مدعى مالكيت آن گشتند. و هياهوئى به راه انداختند و عرصه بر عبدالمطلب تنگ كردند. سرانجام به شرط قرعه از ستيزه باز ايستادند. از اين روى دو آهوى زرين در سوئى و جنگ افزارها در سوى ديگر نهادند و به نام بيت اللّه و عبدالمطلب و قريش قرعه انداختند. آن دو آهو بنام «بيت اللّه» و جنگ افزارها به نام عبدالمطلب درآمد و قريش هيچ نصيب نيافت. عبدالمطلب جنگ افزارها را بفروخت و هزينه «بيت اللّه» كرد و دو آهوى زرين را نيز مانند زيورهائى به در خانه كعبه آويخت و بدين سان، عبدالمطلب براى نخستين بار به آرايش و زينت كعبه پرداخت.43

با گذشت شهور و اعوام شمار پسران عبدالمطلب به لطف خداوندى به ده رسيد و وفاى به عهد لازم آمد. بنابراين براى تعيين قربانى به رسم عرب قرعه انداختند و قرعه به نام عبداللّه كوچكترين پسر، بيرون آمد. عبدالمطلب عبداللّه را به قربان گاه نزديك «اساف و نائله» برد تا قربانى كند وليكن بعضى از قريش و نيز خويشان مادرى عبداللّه مانع آمدند و مى‏خواستند رسم قربانى را از ميان عرب براندازند. از اين روى در ميان عبدالمطلب و ديگران شاجره برخاست و در نهايت با پيشنهاد خير خواهان و براى پايان دادن به مشاجره دعوى پيش «سجاح» كاهنه عرب در يثرب بردند. سجاح از ايشان پرسيد خونبهاى يك نفر در ميان شما چيست؟ گفتند: ده شتر. گفت در ميان عبداللّه و ده شتر قرعه بيندازيد. اگر قرعه بر شتران افتد مراد حاصل است و گرنه به تدريج ده ده ديه را افزونى دهيد تا قرعه بر شتران افتد. خانواده عبداللّه چنين كردند و چون شمار شتران به صد رسيد قرعه به نام آن شتران درآمد. عبدالمطلب همه را بكشت و به بينوايان داد و عبداللّه نيز چون اسماعيل(ع) از ذبح فرج يافت. پيامبر اكرم(ص) درين باره فرموده است: اَنا ابنُ الذبيحَتَين عبداللّه و اسمعيل44 و ازين گاه باز وى را عبداللّه گفتند و پيش از اين نامش عبدالدار يا عبد قصى بوده است.45

گويند: وقتى فال بينى به عبدالمطلب گفت: دستورى ده تا فال تو ببينم، عبدالمطلب دستورى داد و آن فال بين پس از مدتى درنگ و تأمل در وى گفت: در طالع تو پيامبرى و فرمانروائى مى‏بينم. و يكى از اين دوگانه روى در «بنى زهره» دارد.46 عبدالمطلب پس از اين پيش‏گوئى و مژده، خود با «هاله» دختر وهيب بن عبد مناف، سيد بنى زهره عقد زناشوئى بست و دختر عم «هاله»، «آمنه» بنت وهب بن عبد مناف را نيز براى پسر خود عبداللّه به زنى گرفت. و خطبه هر دو در يك مجلس خوانده آمد. و اين آمنه در حسب و نسب از بزرگترين و شريفترين زنان روزگار خود بود.47 چون يك چند برآمد عبداللّه با قافله مكى به تجارت خرما به غزه در جنوب شام رفت. چند ماهى گذشت و مژده بازگشت آن قافله به مردم دادند. آمنه چون ديگر زنان؛ وليكن با شيفتگى و آرزومندى بيشترى به پيشباز شتافت و چشم به راه شوى جوان خود نشست. و در اين حال باردار بود. زنان و دختران و ديگر خويشان بازرگانان با شور و شادى با پدر يا شوى و يا برادر و... به خانه‏هاى خود بازگشتند. وليكن عبداللّه در ميان بازرگانان نبود. و كاروانيان به عبدالمطلب و آمنه گفتند: در بازگشت از شام چون به يثرب رسيديم، عبداللّه بيمار بود و در آن شهر در پيش خويشان مادرى خود بماند. عبدالمطلب بى‏درنگ حارث پسر بزرگ خود را به يثرب گسيل كرد. تا چه پيش آمده است. در يثرب خبر مرگ عبداللّه به حارث دادند و گور وى به حارث بنمودند، در خانه «نابغه»48. اين خبر ناخوش همه بستگان عبداللّه را در سوك نشانيد و درين ميانه، آمنه غمى مضاعف و ديگرگونه داشت. نوميدى و اندوهى جان سوز آن بانوى جوان را در خودفرو برد ونگرانى‏هاى گونه گونه، فضاى تنگ سينه و دل كوچك و پاك وى را فراگرفت. جوانى، بيوگى، باردارى، تنهائى و... شادى و اميد را از درون آمنه بربود. خود از كودكى مزه تلخ يتيمى را چشيده بود و انديشه درد يتيمى فرزند، بسختى وى را رنج مى‏داد. وليكن در آن نوميدى و غم، وجود عبدالمطلب و فرزندان برومند و آبرومند وى اميدى مبهم در دل آمنه پديد مى‏آورد. از عبداللّه خانه‏اى كوچك و پنج شتر و شمارى اندك گوسفند و كنيزى بسيار با وفا و مهربان و حق‏شناس به نام «بركه» بر جاى‏ماند.49

مى‏گويند: آمنه در دوره باردارى با ديگر زنان تفاوت داشت. سنگينى باردارى و ناآرامى جنين و برخى از حالات دوره آبستنى در وى پديد نيامد: «فما وجدت له مشقه حتى وضعته»50 زنان به وى مى‏گفتند: درباره تو و جنين تو رازى در ميان است، تعويذى در بازو و گردن خويش در آويز. چون هنگام زايمان نزديك آمد، در يكى از مكاشفات، هاتفى به آمنه گفت: نامش محمد(ص) كن و از آسيب رشك‏ورزانش دور نگاه‏دار.51 آمنه چون بچه بياورد به ياران خود گفت: در زايمان دردى نداشتم و بچه پاك به دنيا آمد و همراه با وى نورى شگرف تابيدن گرفت. و من در ميان آن نور كاخهاى شام را مى‏ديدم. بعدها پيامبر اكرم(ص) چون از مادر خود سخن در ميان مى‏آورد به اين نكته اشارت مى‏فرمود: «رأت امى حين وضعتنى سطع منها نور اضاءت له قصور بصرى».52

به هر تقدير آن مولود مبارك قدم چشم به جهان گشود. پيش از اين در كتب آسمانى به آمدن پيامبرى محمد(ص) يا احمد نام بشارت داده بودند. و اهل كتاب اين نكته را مى‏دانستند. در شب تولد محمد(ص) پيشامدهاى خارق العاده و شگفتى آفرينى پديد آمد. براى نخستين بار ستاره‏اى در آسمان خودنمائى كرد و مردى يهودى چون آن ستاره بديد، بانگ برداشت: اى قوم يهود «ستاره احمد» سربزد. نيز درياچه ساوه خشك و آتشكده پارس از پس هزار سال، خاموش گشت و كنگره‏هائى از كاخ انوشيروان فرو ريخت.53

يكى از پيشامدهاى بزرگ و تاريخى و مستند به سوره مباركه فيل در قرآن كريم ـ يعنى لشكركشى «ابرهه» فرمانرواى يمن به مكه، به عزم ويران ساختن خانه كعبه در روزگار عبدالمطلب و به روايتى «عام الفيل» سال تولد نبى اكرم(ص) بوده است. ابرهه از سوى نجاشى ـ ملك حبشه ـ فرمانرواى يمن بود و پيوسته به رونق تجارى مكه خاصه در ايام موسم و بيرون از آن موسم رشك مى‏برد. درين ايام مردم بسيارى از بت پرستان و پيروان آئين‏هاى ديگر، از عرب و غير عرب با برخوردارى از امنيت راهها در ماههاى حرام: «فَسيحُوا فى الاَْرِض اَربعةَ اَشهُرٍ»54 به مكه مى‏آمدند و مال التجاره بسيارى با خود مى‏آوردند و پس از مراسم حج آن امتعه را در بازارها مى‏فروختند و با دست آوردهاى تجارى مكه و با سود فراوان به كشور و شهر خود باز مى‏گشتند و ازين راه درآمد بسيارى نيز نصيب مردم مكه مى‏آمد و امير مكه و متولى كعبه و كارداران و مسؤولان امور زيارت نيز بسى بهره مى‏بردند. علاوه برين در بازار «عكاظ» نيز بازار شعر و خطابه و نقد سخن و دادرسى گرم بود و بسيارى از مردم اهل ادب و صاحب ذوق را به آنجا مى‏كشانيد. ابرهه براى كشانيدن اين مردم به يمن، در صنعاء امير نشين يمن، يكى از زيباترين و باشكوه‏ترين كليساها را بساخت و آنرا «القليس» نام كرد وليكن هيچ كس آهنگ آن سامان نكرد. ازين روى ابرهه به آمدن به مكه و ويران كردن خانه كعبه عزم جزم ساخت و سوار بر پيلى كوه پيكر با لشكرى گران راه مكه را در پيش گرفت و به عبدالمطلب پيغام فرستاد: ما با كسى سرجنگ نداريم و تنها براى ويرانى خانه كعبه مى‏آئيم. چون اين لشكريان به نزديك مكه رسيدند، يكى از كارداران ابرهه دويست اشتر از گله عبدالمطلب به يغما بگرفت. عبدالمطلب براى باز پس گرفتن آن اشتران پيش ابرهه آمد. ابرهه به احترام از سرير خويش برخاست و با تعظيم و تكريم عبدالمطلب را بپذيرفت و در كنار خود بنشاند. و به مترجم خود گفت: ازين بزرگ مرد بپرس از ما چه مى‏خواهد؟ عبدالمطلب گفت: براى بازگردانيدن شتران خود آمده‏ام.

ابرهه ازين گفتار در شگفت ماند و گفت: من چون هيبت و هيئت تو بديدم در چشم من بسى بزرگ آمدى وليكن سخن تو قدر تو پائين آورد. از چه روى از من درخواست نكردى تا ترك ستيزه گويم و از خراب ساختن كعبه باز ايستم؟ عبدالمطلب گفت: من خداوند اين شترانم و اين خانه نيز خداوندى دارد و خانه خويش بپايد. ابرهه بگفت تا شتران عبدالمطلب را باز پس دهند و عبدالمطلب با شتران پيش ياران بازگشت و فرمود تا مردم مكه بر ستيغ و شكاف كوه‏ها جاى كنند و خود با فرزندان به كعبه رفت و حلقه دربگرفت و با شعر و مناجات و راز و نياز و سوز و گداز به درگاه حق، درخواست قهر ابرهه كرد.55

و از آن پس به كوه رفت و به مردم مكه پيوست و عبداللّه را در كعبه بداشت تا برسر آن بناى مقدس چه مى‏آيد. فرداى آن روز عبداللّه پيش پدر آمد با روئى گشاده، و گفت ابرهه بامدادان براى ويران ساختن كعبه با سيزده پيل و گروهى سواره و پياده آهنگ كعبه كرد و پيشرو پيلان از جاى نجنبيد و چون به آزار آن بپرداختند برجاى بخسبيد و روى، همه سوى يمن مى‏كرد درين هنگام پرندگانى شب پره مانند از دريا برخاستند. هر يك پاره سنگى در منقار و دو پاره سنگ در چنگال داشتند و چون برفراز سپاه ابرهه برآمدند، آن سنگها رها كردند و به هر سنگى مردى از پاى درآمد و بر زمين در غلتيد بناگاه سيلى نيز برخاست و آن مردگان را به كام دريا درانداخت و ابرهه و بازماندگان سپاه سوى يمن گريختند.56 مى‏گويند آن سپاه، در بيابان‏ها سرگردان گشت. درين ميان سنگى بر ابرهه فرود آمد و اعضاء وى را ريش ريش كرد. با هزار شكنجه وى را چون جوجه پركنده‏اى به صغاءِ يمن بردند. در آنجا ابرهه با درد و آه، جان به عزرائيل تسليم كرد و اين ماجراى ابرهه در مكه، به وقايع تاريخى پيوسته است. بروكوب سردار رومى و نويسنده و تاريخ پرداز آن روزگاران از لشكركشى ابرهه به مكه و ناكامى وى به عنوان يك حادثه تاريخى ياد كرده است و فيليپ حتى ـ در كتاب تاريخ عرب از آن واقعه سخن در ميان آورده است. گويند: اين حادثه به سال ميلاد پيمبر بود و اين سال را منسوب به فيل ابرهه، سال فيل عنوان داده‏اند. سپاه حبشى در نتيجه آبله نابود شد و قرآن به عنوان سنگريزه از آن ياد مى‏كند57.

در همين روزها مژده تولد محمد(ص) را به عبدالمطلب دادند. آمنه نيز ماجراى خويش همه با عبدالمطلب در ميان نهاد. عبدالمطلب، محمد(ص) را در بغل گرفت و به خانه كعبه برد و گرداگرد كعبه بگردانيد و به خانه آمنه باز گردانيد. آمنه در شش سالگى محمد(ص) در يثرب جان به جان آفرين تسليم كرد و محمّد(ص) به اتفاق «بركه» به مكه بازگشت و درين هنگام عبدالمطلب خود رسما كفالت وى را عهده‏دار گشت و هميشه محمد(ص) را با خود داشت. با وى بر يك سفره مى‏نشست. از اين گذشته بنا به توصيه بعضى از اهل كتاب، در خواب و بيدارى محمد(ص) را از آسيب يهود و بعضى از قريش مى‏پائيد.58

عبدالمطلب در روزهائى از سال به غار حرا در بيرون مكه مى‏رفت و محمد(ص) را نيز با خود مى‏برد و در خلوت‏هاى خود شريك مى‏كرد بنابراين از همان آغاز الفتى خاص در ميان محمد(ص) و اين غار پديد آمد. روزهائى نيز براى عبدالمطلب در سايه خانه كعبه فرشى مى‏گستردند تا به امور شهر مكه و كار مردم رسيدگى و در دعاوى ايشان داورى كند. در اين روزها محمد(ص) نيز با وى بود. گاهى نيز عبدالمطلب در «دارالندوه» به قضا مى‏نشست. اين مرد بزرگ در روزهاى آخر زندگى كفالت محمد(ص) را به فرزند خود ابوطالب داد و در پرورش وى بسى سفارش كرد و سرانجام خود در هشتاد يا صد و بيست يا صد و چهل سالگى جهان را وداع گفت درين حال محمد(ص) هشت يا ده سال داشت.

مردم مكه به عبدالمطلب ابراهيم ثانى مى‏گفتند59 و قضاء آن سامان به وى داده بودند بت‏پرستى را رها كرد و خداوند بزرگ را به يگانگى شناخت و ستود. اشعارى نغز و ژرف در توحيد از وى در كتب سيره و تاريخ مذكورست. مردى قانون‏شناس بود و خود وضع قانون مى‏كرد برخى از قوانين وى بعد از ظهور اسلام هم چنان نافذ بماند و تأييد گشت. زنا و هم بسترى با محارم را حرام شمرد و براى آن حد منظور داشت. دختركشى و شرب خمر را منع كرد و زنان آنكاره صاحب پرچم را از ساحت مكه بيرون راند و براى ايجاد امنيت، بريدن دست سارق و سارقه را پيش نهاد كرد و اجازه نداد زائران خانه كعبه برهنه طواف كنند.60


پى‏نوشت‏ها :
1. الرائد ج 2، فرهنگ معين ذيل قاپ، المنجد ذيل: سجد
2. معجم البلدان 4/463، البدء و التاريخ 4/81
3. المنجد، فرهنگ معارف اسلامى ذيل سجود
4. تاريخ ابن خلدون 2/375
5. قصص الانبياء ص 21، العرائس ص 34
6. العرائس ص 35
7. تاريخ اليعقوبى 1/9، مروج الذهب 1/41
8. مروج الذهب 2/145
9. قران كريم، ابراهيم: 37
10. معجم البلدان 3/147
11. قرآن كريم، البقره: 127
12. قرآن كريم، البقره: 125
13. قرآن كريم، البقره: 128
14. تفسير ابو الفتوح 1/225
15. تاريخ يعقوبى 1/181
16. همان 1/182
17. تاريخ ابن خلدون 2/388، حبيب السير 1/287
18. معجم البلدان 3/149، سيرة النبويه 1/118 ح (3)
19. سيرة النبويه 1/25
20. همان 1/77
21. همان كتاب، تاريخ اليعقوبى، 1/188، تاريخ ابن خلدون 2/362
22. تاريخ ابن خلدون 2/383، تاريخ اليعقوبى 1/197
23. جمهرة الامثال 1/349، ايضا 311، موسوعة امثال العرب 2/203، ايضا 2/158
24. صبح الاعشى 2/268، تاريخ اليعقوبى 1/197، تاريخ ابن خلدون 1/182 2/384، تاريخ طبرى 2/257
25. تاريخ اليعقوبى 1/199
26. اخبار الطوال ص 37
27. حياة الحيوان الكبرى 2/214، حبيب السير 1/284
28. تاريخ اليعقوبى 1/192، حبيب السير 1/284، حياة الحيوان الكبرى 2/214
29. تاريخ ابن خلدون 2/358، حبيب السير 1/285
30. دائرة المعارف القرن العشرين 6/252
31. تاريخ طبرى 1/259 و 260، السيرة النبويه 1/129
32. السيرة النبويه 1/132، تاريخ اليعقوبى 191/1، مروج الذهب 2/59
33. تاريخ اليعقوبى 1/200، تاريخ طبرى 2/252
34. السيرة النبويه 1/136، تاريخ طبرى 2/252، تاريخ ابن خلدون 2/386
35. تاريخ اللغة العربيه ص 5
36. دائرة المعارف القرن العشرين 8/147
37. تاريخ اليعقوبى 1/204
38. تاريخ طبرى 2/254
39. السيرة النبويه 1/142
40. تاريخ ابن خلدون 2/388، حبيب السير 1/287
41. السيرة النبويه 1/146 و منابع ديگر
42. السيرة النبويه 1/151، تاريخ اليعقوبى 1/204 ـ 205
43. تاريخ اليعقوبى 1/205
44. قصص الانبياء ص 402
45. تاريخ اليعقوبى 2/6
46. طبقات 1/86
47. السيرة النبويه 1/156
48. طبقات 1/99، تاريخ طبرى 2/264 تاريخ اليعقوبى 2/6
49. كتاب الشهر، محمد صُبَيح 1/26، طبقات 1/100
50. طبقات 1/102
51. السيرة النبويه 1/158، طبقات 1/99
52. طبقات 1/102، السيرة النبويه 1/158، تاريخ اليعقوبى 2/6
53. تاريخ اليعقوبى 1/4 ـ 1/5، قصص الانبياء ص 403، السيرة النبويه 1/233
54. قرآن كريم، التوبه: 2
55. السيرة النبويه 1/50 ـ تاريخ اليعقوبى 1/210، تاريخ طبرى 2/134
56. تاريخ طبرى 2/136 ـ الكامل فى التاريخ 1/262
57. تاريخ عرب ص 81
58. تاريخ اليعقوبى 2/9، عقد الفريد 2/27
59. تاريخ اليعقوبى 2/7
60. همان

منـابـع
1. اب‏لويس شيخو. المنجد فى اللغة، دار المشرق بيروت ـ لبنان
2. ابن الاثير، عزالدين ابى الحسن بن ابى الكرام. الكامل فى التاريخ، دارالكتاب العربى. لبنان ـ بيروت الطبعة الثانيه 1387 ه 1967 م.
3. ابن الاثير، عز الدين ابى الحسن على بن محمد الجوزى. اسدالغابه فى معرفة الصحابه. دارالكتب العلميه ـ بيروت ـ لبنان الطبعة الأولى 1415 ه 1994 م.
4. ابن خلدون، عبدالرحمن. تاريخ ابن خلدون، دارالكتب العلميه ـ بيروت ـ لبنان الطبعة الاولى 1413 ه 1992م.
5. ابن خلف النيسابورى، ابواسحق ابراهيم بن منصور، قصص الانبياء، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران، 1340
6. ابن سعد، ابى عبداللّه. طبقات الكبرى. دارصادر، بيروت
7. ابن واضح الإخبارى، احمد بن يعقوب تاريخ اليعقوبى، مكتبة المرتضويه، النجف، 1358 هجرى.
8. ابن هشام، ابو محمد عبدالملك. السيرة النبويه، دارالمعرفة ـ بيروت ـ لبنان
9. اميل بديع، يعقوب. موسوعة امثال العرب. دارالجيل. بيروت ـ لبنان الطبعة الأولى 1415 ه 1995 م.
10. الأندلسى، ابى احمد بن محمد بن عبدربه. عقد الفريد. القاهرة مطبقه لجنة التأليف و الترجمة و النشر 1368 ه 1949 م.
11. الثعلبى، ابى اسحق احمد بن محمد بن ابراهيم. عرائس المجالس فى قصص الانبياءِ، الطبعة الثانية.
12. جبران، مسعود. الرائِد معجم اللغوى، دارالعلم للملايين ـ بيروت ـ لبنان الطبعة الخامسة 1986، مصر المطبعه الشّرفية 1303 هجرية
13. حتّى، فيليپ حليل. تاريخ العرب، ترجمه ابوالقاسم پاينده. انتشارات آگاه چاپ دوم 1366.
14. الحموى، ابى عبداللّه ياقوت بن عبدالله. معجم البلدان، بيروت 1376 ه . 1957 م.
15. خواندمير، غياث الدين بن حِمام الدين. حبيب السير، كتابفروشى خيام چاپ سوم 1362
16. الدميرى، كمال الدين. حياة الحيوان الكبرى، المطبعة الميمنيه، مصر 1305 من الهجرة.
17. الدينَورى، ابى‏حنيفة احمد بن داوود. اخبار الطوال، طبع بمطبعة عبدالحميد احمد حنفى ببغداد.
18. سجادى، دكتر سيد جعفر. فرهنگ معارف اسلامى، شركت مؤلفان و مترجمان ايران. چاپ اول 1362
19. صُبَيح، محمد. كتاب الشهر، دارالثقافة العامة. القاهرة 1957
20. الطبرى، ابى جعفر محمد بن جرير. تاريخ الطبرى، تاريخ الرسل و الملوك، دارالمعارف، مصر الطبعة الثانيه.
21. عبدالباقى، محمد فؤاد، المعجم المفهرس لألفاظ القرآن كريم القاهره، دارالكتب المصرية 1364 ه.
22. العسكرى، ابى هلال الحسن بن عبدالله بن سهل. جمهرة الأمثال، دارالكتب العلمية بيروت ـ لبنان الطبعة الأولى 1408 ه . 1988 م.
23. القلقَشَندى، احمد بن على. صبح الأعشى. دارالكتب العلمية بيروت ـ لبنان الطبعة الأولى 1407 ه 1987 م.
24. مستملى بخارى، ابو ابراهيم اسمعيل بن محمد. شرح التعرف لمذهب التصوف. به اهتمام محمد روشن، انتشارات اساطير چاپ اول 1363 ه ش.
25. مستوفى، حمداللّه، تاريخ گزيده، مؤسسه انتشارات اميركبير تهران 1362 چاپ دوم.
26. المسعودى. ابى الحسين على بن حسين. مروج الذهب و معادن الجوهر، دارالفكر الطبقه الخامسة 1293 ه 1973 م.
27. معين، دكتر محمد «فرهنگ معين». مؤسسه انتشارات اميركبير، تهران 1360 چاپ چهارم.
28. المقدسى، مطهر بن طاهر. البدءِ و التاريخ: پاريس، 1903 افست طهران مكتبة الأسدى 1962.
29. وجدى، محمد فريد. دائِرة معارف القرن العشرين، دارالمعرفة للطباعة و النشر بيروت ـ لبنان الطبعة الثالثة. 


منبع: مجله آينه ميراث، شماره 23  از طر يق شبكه خبرگزاري فارس