حرا سنگ نيست، آهنگ است

وحيد خليلي اردلي


زمانه، در تيرگي تكرار مي‌شد و گرده زمين، لگدكوب اهريمناني بود كه رو به قبيله‌هاشان كرنش مي‌كردند. دين ابراهيم در ميان هياهوي درهم و دينار، فراموش مي‌شد. دروغ و نيرنگ و خدعه در بازار جهل و ابوجهل، فراوان مي‌شد. ابوجهل‌ها دروغ نگويند و خدعه نبافند، از چه ارتزاق كنند؟
در اين فضاي غبار گرفته، هر چه اميد، از چشمان روزگار مي‌گريخت و بغض آسمان، در انتظار بهانه‌اي بود تا درد‌هاي زمين وزمان راگريه كند، براي ديدن باغ روشنايي و پرواز مژده‌هاي رنگ رنگ، هيچ پنجره‌اي ديده نمي‌شد.

يك نفر، اما هر روز و هر شب از ميان جماعت مردمان تكراري جدا مي‌شد و آرام آرام به سمت حرا مي‌رفت. او مي‌دانست كه اين پنجره خسته نيست. چشم اميد و نجات، چشم مناجات، بسته نيست.انگار يك پنجره باز است.آري... حرا يك آغاز است.
نگاه كن! در اين بسته سراي بي‌رونق و روزن، تنها اين پنجره، در بلنداي كوه نور، لبخند مي‌زند. اين جا معبدي است كه تورا به عبادت فكر وتامل مي‌كشاند، به وادي حيراني و شناخت مي‌برد. پنجره‌اي كه از روزن آن مي‌تواني تمثال درهم شكستن بت‌ها و ابليس‌ها را ببيني! بهانه‌اي كه چشمانت را مي‌برد تا ابراهيم(ع)، تا فغان و فرسودگي آذر بت تراش در هياهوي ديدگاني كه سيم و سكه خدايشان بود و سستي و سكون، نان شبشان، تا معصوميت عيسي (ع) در اجتماع علف‌هاي هرز و بي تابي‌هاي موسي (ع) در ميان فلسفه بافان بي انصاف و بهانه گيران بهانه باف. و مي‌برد تو را تا آغاز جدال «من ها» و «فرامن ها» !

گفتم، حرا يك آغاز است. و در ميان سنگلاخ ندانستن و نخواستن، راهي هست كه به فرهنگ آسمان مي‌كشاندت.به سمت باور عشق، ومكتب هدايت و ارشاد. هر كه نفس كشيدن در جذبه ملكوت را درسر دارد، در كنار اين پنجره، يك گلدان از احساس و نياز و راز به يادگار گذارد. اين جا محمد(ص) عشق را به گفت‌وگو نشست و گلداني از حس بلند بودن را به امانت نهاده است تا جبل النور، به نور سپيد وحي، درعطش زار رستن و شكوفيدن، بالنده اش كند. و هركه ازكنار اين پنجره عبور كندو دلش را به رواق‌ها و مقرنس‌هاي وحي،دخيل بندد و سجاده نيازش را به عطر اين حرم، معطركند، آيينه دلش، به بال امين وحي صيقلي مي‌شود. وفيض اقدس و مقدس در بي نهايت آيينه اش تكرا ر مي‌شود.
حرا محراب تامل و تفكر است. بلندايي براي بريدن از بلواهاي خلق و دل بستن به ديدار با آسمان و شنيدن آواز خدا. صداي بال ملائك در پژواك اين غار كوچك بزرگ شنيده مي‌شود. اين گوشه سترگ، محمد(ص) را از خويش تا خدا پرواز مي‌داد.

حرا كوه نيست، قطعه‌اي از آسمان است به ميهماني زمان آمده بر فرش زمين نشسته است. بر دشت عالم هستي فروچكيده، چونان دانه‌هاي روشن باران،تا غبار دروغ و فتنه، تا غبارگمراهي وخدعه را از چهره زمين بزدايد.اگركوه بود پس چگونه حرف مي‌زند؟ اگر سنگ بود، چگونه همراز بشري مي‌شود كه غمان قرن‌ها دردمندي را برايش گريه مي‌كند؟ حرا انيس وهمدم اشك‌هاي هدايت است. انيس و همدم نجواهاي عاشقانه رسولي كه آدميان را به سرچشمه زلال سعادت رهنمون مي‌شود. چگونه باور كنم محمد(ص) بامشتي سنگ اين همه درد را گفته باشد؟حراسنگ نيست،آهنگ است.يكي به معناي ترانه وشور وديگري به معناي قصد و حركت و عبور!

آسمان يك پنجره و حرا يك پنجره.به كلمات محمد (ص) نگاه كن، باران از حرا مي‌آيد و هر چه نخل‌هاي تشنه از آيات خدا سيراب مي‌شود. اين جا صدف عالم است كه در زير دانه‌هاي باران وحي، قرآن را به كام و به چشم و به دل كشيد و مرواريد هدايت را بر دشت عالم وجود، هديه نهاد. اين جا ديده باني كعبه است، و مردي از ميان دل‌هاي زنگارگرفته، ديده وا كرده و تمام هيبت آسمان را در نگاه روحاني خويش ميهمان كرده است.
حرا چشمه ايست كه در چشم جبل القرآن مي‌جوشد وهرچه كلام آسماني است، در زلال وحياني اش پاك و طربناك زمزمه مي‌شود. شك ندارم كه زمزم، آهنگ آرام زمزمه‌هاي حرا و آن مردي است كه از حرا آمده است. چشم‌ها را بايد در آن چشمه شست تا بينايي و دانايي را بر دل‌هاي غبارگرفته، سرمه سرود.

حرا به آسمان‌ها نزديكتر است. از اين جا تا خدا، تنها دو ركعت فاصله است. تنها دوچشم گريه و لابه، فاصله است. ببين كه مائده عشق گسترده است وملائك، حبيب خدا را بر اين سفره، صلا مي‌زنند. صداي دعوت عشق را چگونه ملائك، برحبيب خدا صلا مي‌زنند. و رسول نور و دانايي، شايد براق را از همين ميدان به سمت هفت آسمان حركت داد. اينجا «خرابات» است و خورشيد بي واسطه، بر آن مي‌تابد. سقف‌ها و ستون‌ها رنگي ندارند. انگار مي‌گويد: سقف خودپرستي را ويران كن و در زير تابش نور هدايت و عشق آفتاب بگير. اينجا خورشيد بي واسطه مي‌تابد. تنها كافي است ستون‌ها و سقف‌هاي انانيت را به خروش اشك و جوشاني حركت ويران كني. تنها كافي است دلت براي آسمان تنگ شده باشد. آسمان همين نزديكي است. و خدا نزديكتر.

اي جبل النور! جبل النجوي ! كدامين راز در پيشاني ات گره خورده است كاين گونه متفكرانه و صبور، چشم در چشم كعبه دوخته اي؟ به كدامين پرسش خيره شده‌اي كاين گونه حيران زمزم و زمزمه‌هاي محمد ي(ص) ؟ سكوت را بشكن! و از چله نشيني‌ها و تنهايي‌هاي پيامبر خاتم بگو. آن مرد تنها و بزرگ، در خلوت خويش و در شب‌هاي پي در پي و پرستاره مكه، چه مي‌گفت و از كه مي‌گفت،تا پس ازگذران دوران تنهايي، اين چنين شكوه مند،بر تارك هستي بايستد و پرچم برابري و رستگاري برافرازد؟

تو در كنار برادرانت، ثَبير و ثَوْر و اُحد.(1)، رود خانه جاري و خروشنده‌اي شده‌ايد با باور سبز رويش كه از اقيانوس تجلي محبوب بر طور حبيب، به روي عطش زمين جاري شديد. و زمين تا نفس مي‌كشد از درخشاني آن مرواريد يگانه ايست كه تو بر گردن اين جهان جهنده آويختي!
كوه‌ها با هم اند و تنهايند هم چوما باهمان و تنهايان
تو مطلع جبل العشقي كه در پهناي قافيه‌هاي عرفان تكرار شده اي. تو آن كجاوه‌اي كه مجنون وحي را تاسراي فيروزه‌اي ليلي رهنمون شده‌اي و او را از گذرگاه ايمن و ايمان، به امنيت وامان،گذر داده اي.وآن صبح خلقت كه خدا،كالبد خاكي انسان رابه پيمانه عشق مي‌زد، تو در چشم چامه‌هاش قافيه شده‌اي و روزي كه باران «اقرا بسم ربك الذي خلق» بر تشنگي زمين باريد تو در كنار محمد (ص) دل به وحي سپرده اي.اگر محمد شايسته ترين بنده براي دريافت آن واژ ه‌هاي آسماني بود تو نيز برترين لوح سنگي بودي كه وحي برسينه درد فمهت نقش بست.

از كناره‌هاي كعبه خود را جدا كن از خويش هم حتي خود را جدا كن. آرام آرام به سمت جبل العشق برو. قدري جلوتر در زير اين كوه غريب بايست. خيال را به بالاتر بفرست.فكر كن.خود را از خود دور كن. به سمت حرا حركت كن. هر گام كه بر مي‌داري نيم نگاهي به آسمان كن. باز هم بالا تر. اين جا حرا، اين جا جبل النور، جبل الاسرار است.اين جا كوه حرا، كوه مناجات است. اين جا محراب تفكر است از اين بلندي به درياي پر تلاطم التماس‌هاي مردمان حج گذار نگاه كن.اين جا خلوت رسول خدا و حرف‌هاي خداست. بر حرير حرا دستي بكش! افسوس كه هنوز هزار اسماعيل تعلق و دل بستگي در جان و دلم غلغل مي‌كند وگرنه مي‌توانستم صداي پر جبرئيل را بشنوم. افسوس كه هنوز تمام سنگ‌ها رابه سمت تمام ابليس‌ها پرتاب نكردم. وگرنه صداي گريه‌هاي محمد(ص) را مي‌شنيدم. اين جا بلندترين جاي مكه است. جاي بلندي است.وحي، بر اين بلندي فرود آمد. وحي، بر بلندي فرود مي‌آيد.

وحرا آغاز تمام راه‌هايي شده است كه به آسمان مي‌پيوندد. حرا صبح روشن رسالت است كه خورشيد هدايت از سمت آن بر گرده فسرده زمين، تابيدن گرفت و از مشرق او بود كه قرآن طلوع كرد.
ثم أنزل عليه الكتاب نوراً لاتطفأ مصابيحه و سراجاً لايخبوتوقده و بحراً لايدرك قعره و منهاجاً لايضلّ نهجه و شعاعاً لايظلم ضوؤه و فرقاناً لايخمد برهانه وبياناً لاتهدم أركانه و شفاءً لاتخشى اسقامه...»
سپس قرآن را بر او نازل فرمود. قرآن نورى است كه خاموشى ندارد، چراغى است كه درخشندگى آن زوال نپذيرد، دريايى است كه ژرفاى آن درك نشود، راهى است كه رونده آن گمراه نگردد، شعله‏اى است كه نور آن تاريك نشود، جدا كننده حق و باطلى است كه درخشش برهانش خاموش نگردد، بنايى است كه ستون‏هاى آن خراب نشود، شفا دهنده‏اى است كه بيمارى‏هاى وحشت‏انگيز را بزدايد(2)


پي نوشتها:
1- در حديثي آمده كه رسول خدا (ص) فرمود: آنگاه كه خداوند بر كوه طور تجلي كرد از تجلي خدا سه كوه برخاست در مكه كوه حِرا، ثَبير و ثَوْر و در مدينه احد، وَرِقان و رَضْوي.
2- نهج البلاغه، صبحى صالح، خطبه 198.

منبع: سايت بازتاب ، و بلاگ وحيد خليلي اردلي