صفاى مدينه
محمود تارى (ياسر)


 


 

صفاى مدينه

در بارگاه لطفت خواندى مرا مدينه
ويرانه دلم را دادى صفا مدينه

لبريز اشك و آهم دادى مرا پناهم
در سينه آه دارم بر لب دعا مدينه

تا بگذرد خداوند از عبد روسياهى
آورده ام به همره جرم و خطا مدينه

ديدار اين حرم را اين خاك محترم را
لايق نبودم امّا كردى عطا مدينه

يك عمر در گدازم از آتش منيّت
من آمدم كه گردم از خود جدا مدينه

بيمار نفس خويشم غير از شفا نخواهم
خود را كشانده ام تا دارالشّفا مدينه

بودم به گفتگويت آوردى ام بسويت
دل با حريم پاكت شد آشنا مدينه

هر زائرى از اينجا سوغات مى برد، من
از لطف دوست دارم سوغات ها مدينه

اشكِ براى زهرا بوسيدن حريمش
با خويش مى برم من اين هديه را مدينه

گشتم ولى نديدم آن قبر بى نشان را
بر گو مزار زهرا باشد كجا مدينه

يك كربلاست جنب شط فرات امّا
يك كربلا تو دارى در خويش يا مدينه

همچون بقيع ويران ويرانه شد دل من
زد شعله بر وجودم اين كربلا مدينه

«ياسر» اگر شكسته ست آيينه وجودش
دارد به شوق رويت شور و نوا مدينه

 

 

در بهشت مدينه

اى آمده از خاك شهيدان سرافراز
خاك كف پايت به سماوات كند ناز

اى آمده از وادى ايثار و شهادت
افكنده به شهر نبوى رحل اقامت

اى ترك وطن كرده تو را سوز دل اينجاست
همراه تو عطر نفس يوسف زهراست

در هر نفست بوى مناجات مدينه ست
اين فيض زيارت همه سوغات مدينه ست

چون بود تو را آه نفس گير به سينه
دعوت ز تو كردند بيايى به مدينه

اى زائر دل سوخته شهر مدينه
اى عطر سرشك تو روان بهر مدينه

اى داشته بر آل نبى عرض ارادت
اين شهر بود شهر نبى شهر عبادت

اى دوست نگهدار ز جان حُرمت او را
در هر قدمى بوسه بزن تربت او را

اينجا همه خاطره ها آينه گردند
ياد آر كسانى كه تو را بدرقه كردند

اينجا ز نبى دم بزن و آل كريمش
پروانه شو و بال بزن گرد حريمش

اينجا اثر از لطف به آه تو ببخشند
وز مرحمت دوست گناه تو ببخشند

اى آن كه دلت گشت به آيينه قرينه
بر بال ملك گام نهادى به مدينه

زينت بده با شمع دعا محفل خود را
تطهير كن اينجا ز گناهان دل خود را

اين شهر مدينه ست كه با شوكت و احسان
آيينه به پابوسى تو عرش نشينان

اكنون تو و اين روضه چون جنّت احمد
اكنون تو و اين عطر جنان، عطر محمّد

اكنون تو و اين سوز دل و آتش سينه
اى آمده با دعوت زهرا به مدينه

مرغ دل خود را بده اينجا پر و بالش
بر فاطمه مهمانى و بر احمد و آلش

بنگر به مدينه به مقامات رفيعش
بنگر به مدينه به غم انگيز بقيعش

اى شهر مدينه بنگر آتش جان را
پاسخ بده اين پرسش دل سوختگان را

بر گو تو كنون بر همه اى شهر مدينه
كو رهگذر فاطمه اى شهر مدينه

جز ناله نخوانده ست دلم آيه در اينجا
جز بال كبوتر نبود سايه در اينجا

اى زائر يثرب من و تو همچو كبوتر
از لطف نشستيم در اين باغِ معطّر

باغى كه چهار آينه نور در اويند
باغى كه در آن اهل زمين آينه جويند

باغى كه در آن خيمه زده شعله خورشيد
حتّى گل سنگ از اثرش سوخت و خشكيد

اين باغ بقيع است و حريمش حرم عشق
ما زائر اين باغ شديم از كرم عشق

 

 

حريم غم انگيز

اى مدينه چه بهارى چه هوايى دارى
چه نسيمى چه حريمى چه صفايى دارى

اى مدينه چه بهشتى ست تو را در آن سوى
ليك اين سوى چه دلگير فضايى دارى

آن طرف روضه جان بخش حريم احمد
اين طرف آه چه اندوه سرايى دارى

اى مدينه به غريبى تو مى سوزد دل
چه بقيعى چه غم شعله نمايى دارى

اى مدينه چه غم انگيز حريمى ست بقيع
واى من واى تو هم كرب و بلايى دارى

اى مدينه تو به چشم و تو به لبها و تو در حنجره ات
چه سرشكى چه فغانى چه نوايى دارى

اى مدينه به سراپرده تو «ياسر» ديد
بروى شانه خود تيره لوايى دارى
 

 

در حصار آفتاب

در تو دارد جان و دل پروانه سان منزل بقيع
شمع گلهاى تو باشد چلچراغ دل بقيع

ريزد از نخل گلويم ناله در ناله ز غم
غير از اين ديگر ندارد حنجره حاصل بقيع

كاروان جان مشتاقان به شوق ديدنت
لحظه در لحظه ببندد سوى تو محمل بقيع

نُه فلك تر كرده لب از چشمه سار رحمتت
دارى اى درياى عشق از چارسو ساحل بقيع

سينه هامان وامدار وادى سوزان توست
زين شرار غم رهاگشتن بود مشكل بقيع

اى كه مى سوزد حريمت در حصار آفتاب
نام تو شد باعث گرمىّ هر محفل بقيع

لاله هاى اشك خود را در تو پرپر مى كند
گر بدانى «ياسر» افتاده را قابل بقيع
 

 

شعله در پيكر

الا اى شهر پيغمبر مدينه
ز گلزار جنان برتر مدينه

دلت لبريز اندوه غريبى
رخت آيينه كوثر مدينه

بيادت بعد از اين مرغ دل من
زند سوى تو بال و پر مدينه

ز من ديدى شرار ناله ها را
ز من سوز جگر بنگر مدينه

بدان حالى وداعت مى كنم من
كه دارم شعله در پيكر مدينه

بياد غربت خاك بقيعت
دلى دارم ز غم مضطر مدينه

كجا جسم حسن شد تيرباران
 كجا بشكسته اين گوهر مدينه

كجا زهرا در اينجا خورده سيلى
كجا شد غنچه اش پرپر مدينه

كجا زد دشمنش با تازيانه
به پيش ديده حيدر مدينه

زدند آتش حريم كبريا را
نگشتى از چه خاكستر مدينه

چه شد دست على را بست دشمن
مرا مى سوزد اين باور مدينه

درون سينه دارد «ياسر» از غم
دلى چون شورش محشر مدينه
 

 

بغض سنگين

ز كويت رهسپارم خداحافظ مدينه
دل بشكسته دارم خداحافظ مدينه

گره خورده در اينجا تمام خاطراتم
الا باغ و بهارم خداحافظ مدينه

تنفّس كرده ام من هواى غربتت را
نگر بر حال زارم خداحافظ مدينه

تهيدست آمدم من در اين وادى وليكن
تو دادى برگ و بارم خداحافظ مدينه

در اين فصل جدايى چو ابر نوبهاران
بيادت اشكبارم خداحافظ مدينه

شود آيا بيايم دوباره در حريمت
بخاكت سرگذارم خداحافظ مدينه

نشسته بغض سنگين براه سينه من
از اين غم بيقرارم خداحافظ مدينه

چو «ياسر» زين جدايى بروى صفحه دل
غمت را مى نگارم خداحافظ مدينه
 

 

قبله جان و دل

از دورى تو زار وحزينيم بقيع
با محنت وماتمت قرينيم بقيع

آيا شود اى قبله جان و دل ما
يك بار دگر تو را ببينيم بقيع

چشمان تر بقيع

من دور و بر بقيع را مى بوسم
چشمان تر بقيع را مى بوسم

چون دسترسى نيست مرا بر خاكش
ديوار و در بقيع را مى بوسم
 

 

پرستوى سبكبال

فضايى غم فزا دارد مدينه
حريمى جانگزا دارد مدينه

كسى حتّى نپرسيد از دل من
غبار غم چرا دارد مدينه

ز داغ هاى باغ احمد
دلى دردآشنا دارد مدينه

به حنجر بغض سنگين غريبى
به لب شور و نوا دارد مدينه

بجز ماتمسراى بيت الاحزان
غم آبادى جدا دارد مدينه

چنين مى گفت حيدر بعد زهرا
كجا ديگر صفا دارد مدينه

هنوز اينجا پرستويى سبكبال
ميان شعله ها دارد مدينه

هنوز اينجا حريم اشك و آهى
ز دخت مصطفى دارد مدينه

دلى لبريز آه و ناله دارم
غم زهراى هجده ساله دارم

***

من و دنيايى از غم ها چگونه
بمانم آه، بى زهرا چگونه

در آن خانه كه زهرا نيست اى دل
بگيرم بعد از اين مأوا چگونه

تو ديدى اى فلك در پيش چشمم
به كوچه مى زند او را چگونه

تو ديدى اى فلك از داغ زهرا
فتادم عاقبت از پا چگونه

به ماتم طى شد امروزم الهى
نمايم طى غم فردا چگونه

بود بار غمش چون كوه سنگين
كشم اين بار را تنها چگونه

گشودى بال پرواز و نگفتى
بمانم بى تو در دنيا چگونه

من و شهر مدينه واى اى واى
من و اين ماتم عظما چگونه

خزان شد بوستان شادى من
خراب از ريشه شد آبادى من
 

 

نگاه مهربان مدينه
زبان حال حضرت زينب كبرى(عليها السلام)

يه روزى اين مدينه چه عطرى از وفا داشت
تمام كوچه هايش براى من صفا داشت

يه روزى اين مدينه پُر مى شد از لطافت
آن روزها كه در خود حضور مصطفى داشت

يه روزى اين مدينه مى شد لبالب از نور
وز نغمه بلالش آواى دلربا داشت

يه روزى اين مدينه اين شهر خوب و پاكى
نگاه مهربونى با قلب آشنا داشت

امّا يه روز همين جا در بين كوچه هايش
سيلى به مادرم زد آن كس كه ادّعا داشت

يه روز ديگر از كين آتيش زدن به باغى
مدينه غنچه و گل ميان شعله ها داشت

از اون روزاى دلتنگ از اون روزاى خسته
تو قلب كوچك من هزار تا غصّه جا داشت

قلب من و شكستن دست بابام رو بستن
بردند و روى لبهاش ذكر خدا خدا داشت

مادر بيا بپاخيز كارى بكن برايش
بهر حمايت از خود بابا فقط تو را داشت
 

 

تجلّى غربت

من كه نشسته بغض غم بر سر راه سينه ام
 اشك روان ز ديده ام هست گواه سينه ام

گرچه ز آتش بلا سوخته بود و هست
من باز زبانه مى كشد شعله آه سينه ام

سينه گرفته هر نفس سوز غم مدينه را
ديده دل شكسته ام روز غم مدينه را

ياد مدينه كرده باز اين دل بى قرار من
شُسته غبار سينه را ديده اشكبار من

مدينه كه بقيع او شعله زده به هستى ام
هست به منزلت ولى بهشت من بهار من

بقيع اين تجلّى غربت آل مصطفى(صلى الله عليه وآله)
مى زند آتشم به جان مى شكند دل مرا

مدينه گفته ام دلم طائر توست اى بقيع
كبوتر وجود من زائر توست اى بقيع

نيست اگر حريم حق بر حرم تو حائرى
جان منِ شكسته دل حائر توست اى بقيع

من كه ببوسم از شعف تربت چار امام را
در تو نظاره كرده ام غربت چار امام را

آه به باغ ديده ام غنچه اشك و خون شكفت
روى نهال سينه ام آتشى از جنون شكفت

لحظه به لحظه از غمت خون به دلم جوانه زد
شاخه به شاخه بر لبم ناله لاله گون شكفت

ناله زدم بياد تو گريستم ز داغ تو
سير كند هميشه دل تربت بى چراغ تو

شهر مدينه شهر غم شهر عزاى زينب است
جان كه شرر گرفته از سوز صداى زينب است

اين كه رود به آسمان شعله آه مجتباست
و آن كه رسد به گوش دل زمزمه هاى زينب است

زهر جفا شرر زده بر جگر برادرش
آه كه پاره پاره شد قلب حسن برابرش
 

 

نذر بانوى محبّت حضرت ام البنين(عليها السلام)

خاتون آفتاب

اى مطهّر بانوى عطرآفرين
وى ز دامانت اصالت خوشه چين

تا بگيرد اوج همچون آسمان
پاى خود بگذار بر چشم زمين

بوى عطرت را ملك حسّ مى كند
روى مُهر آنگه كه بگذارى جبين

مى نشيند روى چشمان تو ياس
مى شكوفد روى دستت ياسمين

مى شوى وقت تكلّم با على
هم سخن با روح قرآن مبين

از كراماتت همين بس - بسته اى
رشته الفت تو با حبل المتين

اى شده با آل احمد هم كلام
وى شده با آل عصمت هم نشين

اى منوّر سينه ات از طا و ها
وى تجلاّى دلت از يا و سين

اين تويى خاتون بيت مرتضى
وين تويى با آفتاب حق قرين

اى نشسته شوق در چشمت به مهر
وى گرفته عشق در قلبت كمين

اى مزارت قبله جان در بقيع
وى حريمت برتر از عرش برين

در كنار تربت خاموش خود
چلچراغ اشك هايم را ببين

چشم و دل را كرده ام دريا ولى
آب و آتش مى چكد از آن و اين

چار فرزند تو بودند از وفا
بر حسين بن على يار و معين

شد خزان گلهاى تو در كربلا
اى دلت از داغ آن گلها حزين

السّلام اى بانوى ايثار و عشق
مادر عبّاس - يا امّ البنين

مهر روشن بخش آن بانوى مهر
خاتم دل را بود «ياسر» نگين

مادر چهار يوسف

اى امّ بنين تو سرفرازى
در مكتب عشق يكّه تازى

در بيت على كه گل فشاندى
خود را ز ادب كنيز خواندى

اى آن كه شد از تو عشق احساس
وى مادر سرفراز عبّاس

اولاد تو دل ز گل ستاندند
در پاى حسين جان فشاندند

كو همچو تو زن كه شير باشد
زن مثل تو كم نظير باشد

ايثار تو درس بهر زن هاست
در عفّت و پاكى ات سخن هاست

حيدر كه كند سلام بر تو
بگذاشته احترام بر تو

تو رشته دل به اشك بستى
تو مادر چار يوسف استى

آيينه و آب سينه چاكت
چون فاطمه بود نام پاكت

مولا كه هماره كفو زهراست
ايمان و شجاعت تو را خواست

اى لايق همسرى حيدر
اى آن كه تويى نمونه مادر

آه از غم كربلا و سوزش
وز شام بلا و تيره روزش

از بعد وقايع بلاخيز
خون شد دل آسمان ز تو نيز

گفتى كه من اُمّ بى بنينم
آييد و نخوانيد اين چنينم

ديگر پسرى ندارم افسوس
شد مثل خزان بهارم افسوس
 

 

در رثاى حضرت حمزه سيدالشهدا(عليه السلام)

سرشك خون

آن روز كه هنگام وفادارى بود
گويا كه فلك به شيون و زارى بود

آن لحظه كه حمزه غرقه در خون مى شد
از چشم نبى سرشك خون جارى بود

افتخار دين

اى مصطفوى تبار حمزه
بر دين حق افتخار حمزه

اى شسته به آب سرخ شمشير
از چهره دين غبار حمزه

بر سينه بيقرار احمد
تنها تو بُدى قرار حمزه

دين از تو گرفت رونق خويش
كفر از تو ذليل و خوار حمزه

آن روز نداشت جاده عشق
مانند تو تكسوار حمزه

شد هستيت اى اميد اسلام
در راه خدا نثار حمزه

اى آن كه جهاد توست بى حد
وى جهد تو بى شمار حمزه

صحراى اُحد ز خون پاكت
گرديد چو لاله زار حمزه

تو در ره خاتم النبيّين
جان دادى و جاودانه شد دين

اى حامى و يار رهبر دين
وى بوده هماره ياور دين

سردار سپاه ملك ايمان
سرباز حريم كشور دين

اى قدرت بازوان احمد
در بيم شد از تو كافر دين

همگام جهاد بوده اى
تو فرياد رسا ز حنجر دين

با تيغ تو دور ماند آرى
از ديده خصم گوهر دين

ايمن ز تو سرزمين ايمان
بر جا ز تو نيز افسر دين

اى عمّ گرامى پيمبر
تابنده ز توست اختر دين

اى در ره مكتب الهى
غلتيده بخون به سنگر دين

احمد ز غم تو زار بگريست
در سوك تو بيقرار بگريست
 

 

در بدرقه زائران بيت الله الحرام
 
در حريم كعبه

در بزم وصال عطر او آوردند
بر تشنه لبان حق، سبو آوردند

تا گرد حريم كعبه پروانه شوند
عشاق به سمت كعبه رو آوردند

طريق عشق

كردند طريق عشق را ياران طى
سرمست شدند جملگى از اين مِىْ

اكنون ز حريم پاكبازان يا رب
در مكّه روند عاشقان پى درپى
 

 

حضور دل

حجّ بريدن از خود است اى هوشيار
حجّ حضور دل بود در نزد يار

حجّ غبار از چهره دل شُستن است
كبعه را درياب اى دل بى غبار

نفس ما شيطان بود، اوّل قدم
نفس خود را كرد بايد سنگسار

حجّ تجلّى يافتن در عاشقى ست
آرى آرى عشق بر پروردگار

دل مهيّا دار حجّ آور بجاى
گل نرويد در زمين شوره زار

حاجى ار در خود شكستى بت بدان
حجّ تو حجّى ست ابراهيم وار

هر كه حجّ رفته است گيرد فاصله
فاصله از تيرگى، از شام تار

تا به كى در نار نفس سركشى
حجّ همه نور است بيرون شو ز نار

ذبح اسماعيل يعنى ذبح نفس
اى به حجّ دل داده باش از اين تبار

دل گلستان گردد از انوار حجّ
اين گلستان را مده در دست خار

سينه را آيينه كن «ياسر» ز حجّ
روزى اين آيينه مى آيد به كار
 

 


مُحرم كوى وصال

بندگى پيداست در سيماى حجّ
سينه را آيينه كن همپاى حجّ

سعى كن جان را چو دل گلشن كنى
تا كه احرام صفا بر تن كنى

در نسيم حق رها كن خويش را
از من و مايى جدا كن خويش را

ديده چون بندى پى ديدار باش
مُحرم كوى وصال يار باش

شبنم اشكى تو را بال و پر است
كسب نورت در وقوف مشعر است

راه را بر نفس اهريمن بگير
هفت سنگ از وادى ايمن بگير

تا نباشى لحظه اى ابليس كيش
سنگ اوّل را بزن بر نفس خويش

سنگ دوّم را رهاكن سوى كفر
جان و دل را كن تهى از بوى كفر

سنگ سوّم را بزن بر تيرگى
تا كه بر ظلمت بيابى چيرگى

سنگ چارم را چو در مشت آورى
بشكن از آن شيشه عصيانگرى

سنگ پنجم را بده در دست دل
تا برانى كفر را از هست دل

سنگ شش سنگ رهايى از خود است
وصلِ بر يار و جدايى از خود است

سنگ هفتم را كه تير آخر است
كن رها آنجا كه نفس كافر است

چون وجودت رنگى از ايمان گرفت
مى توان رو جانب جانان گرفت

پس به سمت كعبه رو كن با شعف
تا كه حبل الله را آرى به كف

در طواف كعبه آن بيت خدا
هفت دور عشق را آور بجا

دور اوّل دور از خود رَستن است
با خداى خويش پيمان بستن است

دور دوّم دور دلدارى ست هان
از نفاق و شرك بيزارى ست هان

دور سوّم دور سوز و ساز دل
با خدا گفتن تمام راز دل

دور چارم چاره دل بايدت
در حريم دوست منزل بايدت

دور پنجم پنجه در معنا نكن
نفس تو بت باشد آن بت را شكن

دور شش از شش جهت حق را بجو
وز مَىْ طاعت لبالب كن سبو

دور هفتم هفت بند تن بسوز
تا كند از سينه ات ايمان بُروز

در مقام قُرب حق بگذار پا
تا دو ركعت عشق را آرى بجا

بعد از آن رو كن به سمت آفتاب
تا كه برگيرند از چشمت حجاب

باز در هفت آسمان آيينه باش
يك نفس همراه آه سينه باش

سعى كن بر عهد دل وافى شوى
دور اوّل در صفا صافى شوى

چون روى با هروله در بين راه
دامن دل را تكان ده از گناه

دور دوّم مروه را طى كن ولى
خويش را از نور حق كن منجلى

دور سوّم سير ايمان است و بس
دورى از فرمان شيطان است و بس

دور چارم از عروج عشق گو
كن به سمت وادى اخلاص رو

دور پنجم پنج ظرف تن بشوى
خار دل را واگذار و گل بجوى

دور شش چشم از منيّت برفكن
شيشه نفس و هوى در خود شكن

دور هفتم هر چه دارى جز خدا
بر زمين بگذار و آن را كن رها

در مناى دوست جان را برفشان
ذبح نفس خويش كن در آن ميان

چون ز كعبه آمدى آگاه باش
بت شكن باش و خليل الله باش

بعد از آن با هرچه بت، بستيز هان
قد علم كن با تبر برخيز هان

گر خمودى رخنه آرد بر تنت
مى برد ايمان ز تو اهريمنت

لحظه اى گر از خدا غافل شوى
نيست گردى،با عدم واصل شوى

اهل ايمان باش اى رفته به حجّ
چون نخواهد رفت مقصد بار كج

گر چراغ دين نيفروزى به دل
مى شوى چون اهل ظلمت منفعل

گر ز هستى بگذرى جانت دهند
ترك سر كن تا كه سامانت دهند

پاى خود مگذار در هر خانه اى
ره مده در خانه هر بيگانه اى

خانه دل را تهى از غير كن
در حريم سبز عرفان سير كن

 

 

بديده توفانى

سرزمين عرفات اى تو صفاى جانم
من به شوق تو دعاى عرفه مى خوانم

من كه جارى به لبم هست نواى عرفه
مى سپارم دل خود را به دعاى عرفه

سرزمين عرفات اى تو بهشت دل من
كاش مى بود حريم تو كنون منزل من

كاش امروز يكى قرعه بنامم مى خورد
نفس مهدى زهرا به مشامم مى خورد

سرزمين عرفات اشك من از ديده رهاست
يوسف فاطمه مولاى من امروز آنجاست

اى خوش آن چشم كه امروز رخش مى بيند
اى خوش آن دل كه گل از جلوه او مى چيند

حجة بن الحسن اى آينه امّيدم
چه شود گر منِ بيچاره تو را مى ديدم

گريه بر ديده توفانى تو مى كردم
مو پريشان به پريشانى تو مى كردم

اى دل سوخته بر جد غريبت مهدى
شده اندوه از اين داغ نصيبت مهدى

كه رود خون جگر از مكّه برون ثارالله
جانب كرب و بلا با دل خون ثارالله

كاروانى كه برون مى رود از مكّه كنون
مى كند بدرقه اش كعبه به چشم گلگون

روز ترويّه ولى روز غم فاطمه است
همچو زمزم دل زينب همه در زمزمه است
 

 

مُحرم كوى يار
بُرشى از يك مثنوى براى روح كبعه حضرت مهدى (عج)

اى رخت آيينه صبح سپيد
مى شود آيا تو را در كعبه ديد

بستم ار احرام با عشق تو بود
چشم با شوق تو پلك خود گشود

من طواف كعبه كردم ليك دل
چون نبوده در طوافت شد خجل

در كجايى تا طواف دل كنم
لحظه اى در كوى تو منزل كنم

اين دل و اين جان همه قربان توست
حجر اسماعيل من چشمان توست

اى مقام من رخت را كن عيان
تا دو ركعت عشق را خوانم در آن

اى صفا و مروه من كوى تو
مُحرمم در آرزوى روى تو

دل مرا آورده است تقدير نيست
مى دهم سر در رهت تقصير چيست؟
 

 

آرام دل پيغمبر(صلى الله عليه وآله)

اى مادر مؤمنين خديجه
كوشيده به راه دين خديجه

بانوى بزرگوار اسلام
دلجوى نبىّ و يار اسلام

اى رفته به سوى حق به هر گام
وى خاطر احمد از تو آرام

همدوش نبى ميان توفان
طى كرده طريق عشق و ايمان

اى از رخت آفتاب پيدا
دامان تو بود مهد زهرا

زهراى تو هم مه تمام است
هم مادر يازده امام است

اى گشته نثار هست و بودت
ايثار و گذشت در وجودت

اى زندگى ات قرين اسلام
بانوى نخست دين اسلام

آسوده دل از تو بود احمد
همواره تو را ستود احمد

اى در بر حكم دوست تسليم
شايسته احترام و تكريم

اى همدم مصطفى به هر غم
بودى تو به سرّ عشق محرم

اى برده غم از دل پيمبر
روشنگر محفل پيمبر

آنجا كه دل تو را شكستند
پيشانى مصطفى شكستند

در بزم تو دل صنوبر آورد
يك گل غزل معطّر آورد

اى همسر باوفاى احمد
وى كرده طلب رضاى احمد

احمد همه جا صداى ايزد
تو در همه جا صداى احمد

اى ريخته گوهر دل خويش
تا آخر جان بپاى احمد

دادى به رهش ز شوق هستى
يعنى كه تويى فداى احمد

خاتون حريم عصمتى تو
اى آينه صفاى احمد

از هر كه رسد به تو جفايى
باشد به يقين جفاى احمد

هر كس كه شود گداى كويت
گرديده ز جان گداى احمد
 

 

بازگشت

اى آمده از بيت خدا حجّ تو مقبول
اى داده دل خويش جلا حجّ تو مقبول

بگذاشته در مروه قدم سعى تو مشكور
بگرفته وجود تو صفا حجّ تو مقبول

احرام سفيد تو به يك رنگ شدن بود
اى دور زهر رنگ و ريا حجّ تو مقبول

رمى جمرات تو نشان از دل پاك است
اى از من و ما گشته جدا حجّ تو مقبول

اى نفس تو چون ذبح تو در سير اِلَى الله
قربان شده در دشت منا حجّ تو مقبول

اى هر نفست در اثر اشك مناجات
خوشبو شده از عطر دعا حجّ تو مقبول

اى رفته به شهر نبوى، شهر مدينه
بوسيده حريمش ز وفا حجّ تو مقبول
 

 

در رثاى آسمان

لحظه هاى بى كسى

از مدينه بوى آتش مى رسد
بوى ظلمت هاى سركش مى رسد

خاك از اشك على گل پوش شد
شمع بزم مرتضى خاموش شد

كودكان از اشك و آه و زمزمه
در ميان حجره جسم فاطمه

درد، زينب را تسلى مى كند
غربت مولا تجلّى مى كند

يا على اى آنكه غم ديده بسى
مى رسد آن لحظه هاى بى كسى

لحظه هايى پُر ز آه و زمزمه
لحظه هاى زيستن بى فاطمه

شستى از اشك آن گل پژمرده را
ديدى آخر روى سيلى خورده را

آسمان خون بر زمين افشانده است
صبر از اين صبر حيران مانده است

پشت اين در ناله مى سوزد هنوز
غنچه اى با لاله مى سوزد هنوز

دردها دارد به دل هستى ولى
درد غربت درد اندوه على

عرش دستانم فتاده از ثبات
مرگ تدريجى ست بى زهرا حيات

مى روى زهرا ولى تنها مرو
بى على از اين جهان زهرا مرو

شد مدينه بيت الاحزان على
رفت از جسم على جان على

اين من و اين خانه بى فاطمه
اين من و اين اشك و آه و زمزمه

اين من و اين بغض مانده بر لبم
اين من و اين ناله هاى زينبم

اين من و اين بى قرارى هاى دل
اين من و اين آه و زارى هاى دل

اين من و اين شهر در اندوه و غم
اين من و اين ناله هاى دم به دم

اى مدينه اى گواه درد من
بين سرشك گرم و آه سرد من

اى مدينه چشم من در خون نشست
شاخه هاى آرزو در هم شكست

اى مدينه ياس من پرپر شده
باغى از احساس من پرپر شده

اى مدينه آتش دشمن ببين
شعله هاى داغ را در من ببين

اى مدينه خانه ام خاموش شد
يار هجده ساله ام گلپوش شد

داغ يعنى سوختن بى فاطمه
شعله ها افروختن بى فاطمه

داغ يعنى شبنم چشم بهار
ديده ها توفانى از هجران يار

داغ يعنى يك جهان فرياد دل
كس نباشد تا كند امداد دل

داغ يعنى ديدن خون روى در
داغ يعنى درد و اندوه و شرر

داغ يعنى غنچه پرپرشده
لاله آزرده ز ميخ در شده

داغ يعنى كنج ماتم اعتكاف
بازوى بشكسته از ضرب غلاف

داغ يعنى همجوار بى كسى
سرسپردن در ديار بى كسى

اين منم لبريز غمها فاطمه
مانده ام تنهاى تنها فاطمه

گشت از من يار من آخر جدا
كاش مى شد جانم از پيكر جدا

بعد از اين هجر تو و داغ على
بين خزان رو كرده در باغ على

باغ من بى غنچه و بى لاله شد
آهِ مانده روى لب ها ناله شد

من شدم بشكسته پر يا فاطمه
ناله دارم از جگر يا فاطمه
 

 

گلاب اشك

زير نور ماه مى شست آفتاب خويش را
در گلو مى ريخت بغض اضطراب خويش را

ناتمام ار بود اندوه على با مرگ يار
كرد تكميل آخرين فصل كتاب خويش را

تا جدا از فاطمه هرگز نگردد لحظه اى
كرد وقف او دل بى صبر و تاب خويش را

گر سؤالى بود او را از فراق و بى كسى
مى گرفت از ناله زينب جواب خويش را

كاسه چشمش لبالب از گلاب اشك بود
ريخت روى پيكر زهرا گلاب خويش را

بندبند استخوان مرتضى از هم گسست
در كفن پيچيد تا دُرّ خوشاب خويش را

رفت در جمع يتيمان و نشست و گريه كرد
تا كه سوزان تر كند قلب كباب خويش را

هر كه بيند داغ «ياسر» چون علىّ مرتضى
التيام از اشك بخشد التهاب خويش را
 

 

غريب وطن

چشم فلك ز داغ حسن گريه مى كند
بر درد اين غريب وطن گريه مى كند

در لاله زار عشق كه جاى طراوت است
پرپر شده گلىّ و چمن گريه مى كند

دانيد از چه خون رود از چشم زخم او
ظلمى بر او شده ست كه تن گريه مى كند

نبود عجيب گر شده تر ديده كفن
بر غربت غريب كفن گريه مى كند

زينب از آن سبب كه حسن پاره هاى دل
ريزد ز حنجرش به لگن گريه مى كند

«ياسر» گريست در غم جانسوز مجتبى
با بيت اين غزل ز محن گريه مى كند

(«بيدل» به هر كجا رگ ابرى نشان دهند
در ماتم حسين و حسن گريه مى كند)
 

 

در سوك امام مجتبى(عليه السلام)

داغ شررخيز

دلم را آن كه با غم مبتلا كرد
مرا مسموم از زهر جفا كرد

شرار آتش زهرى كه خوردم
چه داند كس كه با قلبم چها كرد؟

كسى كز بودنم بال و پرى داشت
مرا در وادى ماتم رها كرد

نديد از من به جز مهر و وفا ليك
تلافى اين چنين مهر و وفا كرد

(من از بيگانگان هرگز ننالم
هرآنچه كرد با من آشنا كرد)

عدو «ياسر» از اين داغ شررخيز
چه آشوبى كه در عالم بپاكرد
 

 

در رثاى امام سجّاد(عليه السلام)

خزان حادثه

داد روى ناقه عريان عدو مأوا مرا
مى برد منزل به منزل همره سرها مرا

داغ ها ديدم نيفتادم ز پا امّا كنون
خنده مردم به هر وادى فكند از پا مرا

طايرى بودم كه بستند از جفا بال و پرم
خون چكيد از بال ها امّا نشد پر، وا مرا

در اسارت هستى از كف داده بودم بى گمان
گر نبود امدادهاى زينب كبرا مرا

سرو بودم ليك در فصل خزان حادثه
زير بار غصّه خم شد قامت رعنا مرا

روى نى هجده شقايق ديده ام كز داغشان
گرد اندوه و عزا بنشست بر سيما مرا

«ياسر» از داغ جگرسوز شقايق هاى عشق
سينه شد صحراى ماتم، ديده چون دريا مرا
 

 

در سوك امام زين العابدين(عليه السلام)

داغ لاله ها

نيست از نخل بلا جز اشك غم حاصل مرا
لاله گون از حزن دل گرديد آب و گل مرا

از فراق روى يك يوسف اگر يعقوب سوخت
هجر هفتاد و دو يوسف كرده خونين دل مرا

گرچه كم شد آفتاب روى بابا از سرم
ليك مى انداخت رأسش سايه در محمل مرا

طايرى با بالهاى بسته بودم، داد خصم
گه به زندان گاه در ويرانه ها منزل مرا

غرق در درياى غم بودم ز داغ لاله ها
موج زهر خصم خواهد برد تا ساحل مرا

گرچه دشمن داد بر من زهر از راه جفا
ليك شد داغ جگرسوز پدر قاتل مرا

زندگى «ياسر» برايم سخت مشكل مى گذشت
مرگ آمد از ره و حل گشت اين مشكل مرا
 


در رثاى امام محمد باقر(عليه السلام)

حريم بى چراغ

بدست شعله دادم سينه لبريز داغم را
نمى گيرد كسى غير از اجل اكنون سراغم را

دلم چون باغ بود امّا در اين حسرت سرا يارب
ز زهر كين خزان كردند بى رحمانه باغم را

ز آه خويشتن بگذاشتم شمعى در اين عالم
كه بعد از من كند روشن حريم بى چراغم را

تمام عمر خو كردم چنان با درد و سختى ها
ز قلب خسته ام هرگز نديده كس جدا، غم را

اگرچه سخت باشد لحظه هجر و فراق امّا
خدا داند كه مى بينم در اين هجران فراغم را

دو چشمم بود مانند اياغ غرقِ خون «ياسر»
ز بس بگريستم كردم تهى از خون اياغم را
 

 

آفتاب فاطمه

پيكرش مسموم از زهر جفا گرديده بود
طاير جانش دگر از تن رها گرديده بود

بر سر بازار تنهايى ز داغ آن امام
در مدينه پرچم ماتم بپا گرديده بود

حضرت باقر ز پا افتاد و در گلزار غم
قامت سرو گلشن صادق دو تا گرديده بود

هفتم ذيحجّه شد تكرار عاشورا مگر
كز عزاى او مدينه كربلا گرديده بود

اين كه مى آيد ز خاكش بوى غربت در بقيع
همسفر با كاروان نينوا گرديده بود

گشت پنهان آفتاب فاطمه در ابر خاك
عالم از هجران او ظلمت سرا گرديده بود

«ياسر» از داغ جگرسوز امام پنجمين
خون روان از ديده اهل ولا گرديده بود
 

 

در حصار تيغ
در رثاى امام جعفر صادق(عليه السلام)

لاله گون از تيغ مژگان كرده ام رخسار را
تا بروى چهره آرم جلوه گلزار را

همچو جدّم مرتضى در گلشن جانسوز دهر
تا به كى بايد ببينم من جفاى خار را

گرچه پيرم ليك اى منصور از عهد شباب
مى كشم بر دوش خود من چوبه هاى دار را

گاه مى بندى دو دستم گاه تهديدم كنى
كم كن اى خصم از سر من اين همه آزار را

اى مدينه چشم بگشا غربت من را ببين
وز جفاى روزگار اين ديده خونبار را

در حصار تيغ برندم ز خانه نيمه شب
يا رسول الله بنگر كينه اشرار را

چشم بر راهم كه مرگ آيد بگيرد دست من
مى برد تنها اجل از دل غم بسيار را

«ياسر» ار منكر شود دشمن ز جور و ظلم خويش
روز محشر آورم شاهد در و ديوار را
 


 

تندباد روزگار

آيه دردم كه در غم مى شود تفسير من
داغدارم لاله دارد هر نفس تعبير من

اى مدينه عاقبت جان مرا بر لب رساند
رنجهايى كز عداوت گشت دامنگير من

بود گاهى از پى تهديد من جور عدو
داشت گه آزار دشمن نقش در تقدير من

اى كه بردى دست بسته نيمه شب از خانه ام
از تو مى پرسم چه بود اى خصم دون تقصير من

سوختم از آتش زهر جفا بنگر فلك
آنچه ماند از من بدنيا نيست جز تصوير من

رو به سمت آسمان دارم كمان ناله را
مى شكافد قلب شب را دود آه تير من

آن چنان بشكسته ام از تندباد روزگار
جز اجل نتوان كند كس چاره تعمير من

گر جهان گرديد «ياسر» غرق در درياى غم
از صدف بيرون فتاده گوهر تقرير من
 

 

آتش جانگداز

اى جلوه بود و هست عالم
اى جان جهان رسول خاتم

اسباب جهان آفرينش
گرديد بدست تو منظّم

اين آينه تو بود كآمد
بر خلقت ما خلق مقدّم

روشنگر آسمان هستى
منظومه رمز اسم اعظم

ثبت است به لوح آفرينش
كز نور تو خلق گشت آدم

ماييم و جمال دوست، اى دوست
شد رشته عشق از تو محكم

از بهر محبّ توست جنّت
وز بهر عدوى تو جهنّم

اى پرده نشين خلوت دوست
وى ذات خداى را تو محرم

در رتبه مقام مادر تو
برتر بود از مقام مريم

در صبحدم عزايت اى گل
غلتيد بروى گونه شبنم

حيرت زده آسمان نشسته است
در بزم عزات با قد خم

در آتش جانگداز داغت
عالم همه سوخت جان من هم

هجران تو را چو ديد، گرديد
لبريز ز اشك چشم زمزم

باران سرشك از فراقت
ريزد ز سحاب ديده نم نم

در محفل سينه از غم تو
گسترده فلك بساط ماتم

چون كعبه سياهپوشم امشب
در سوك تو اى نبى اكرم

خون ريخت ز چشم كِلك «ياسر»
تر شد رخ دفترش از اين غم
 

 

 

خورشيد شفق گون

وقت است كه با ديده خونبار بگريم
بر سينه زنم زين غم و بسيار بگريم

چون لاله زنم جوش به هر وادى از اين غم
وز داغ نبى سيّد ابرار بگريم

زين غصّه كه خورشيد شفق گون شده ظاهر
بايد كه به تن جامه دَرم، زار بگريم

در ماتم جانسوز رسول الّه اعظم
بايد چو على حيدر كرّار بگريم

تا بشكند اين بغض كه در حنجره مانده ست
زين داغ پديد آمده بگذار بگريم

جادارد اگر چون گل از اين آتش جانسوز
پرپر شدم آنگاه به گلزار بگريم

با خيل ملك مويه كنان ناله برآرم
وز داغ غم احمد مختار بگريم

جانسوز فراقى ست ببين اى دل محزون
چون «ياسر» از اين داغ گرانبار بگريم