اي طلوع بي‌غروب، تو انتها نداري

وحيد خليلي اردلي


وَ اَتَممناها بِعَشر!
حج را نيمه تمام رها كرد. از جانب عرفاتِ خاك به سمت ميقاتِ افلاك رونهاد. «حجرالاسود» را وا نهاد تا حنجره را براي فرياد بلندترين آواز حقيقت و رساترين ترنم آزادگي، بر بام رفيع‌ترين گودال عالم در جدال خنجرها هجرت دهد. حجرالاسودي سرخ در انتظار توست.

اي مسافر كعبه، اي مظلوم‌ترين حاجي، دامن سياه شبي سهمگين، عطشناك جرعه‌نوشي از پرتو آفتاب وجود توست. بيا اي تجسم منا و تمنا، اي حقيقت حج و جهاد.

حراميان، احرام سفيدت را آغشته به خون مي‌خواهند. بيا تا بعد از تو، رنگ‌ها تعبير تازه بيابند. بيا تا رنگ‌ها و نيرنگ‌ها براي هميشه در ننگستان تاريخ، بر پيشاني زبون‌ترين شبه‌آدم‌ها نقش ببندد.

«حسين»، احرام را براي يك بار پوشيدن به تن نكرده بود، نه حتي براي پوشيدن كه براي يك‌رنگي، نه، بي‌رنگي. حج را كه تجربه «مردن» در عين «بودن» است، به چهل روز كشاند تا «بودن» را در عين «مردن» سرمشق كند. براي من، براي تو، براي ما.
در عشق بمير تا بماني زنده

در طلوع هزار رمز عاشورا، خورشيدي سر از مشرق برون كرد تا عالم را و عالميان را، هر روز فجري باشد در گستره لايتناهي هستي و نيستي؛ فجري بي‌غروب از مشرقي بي‌زوال. صبح صادق خون، در گستره نيلگون جنون. خورشيدي از مكه، از حرا، از سرزمين وحي در فجر خونين وادي ايمن و ايمان، درخشيدن گرفت.
درآ در وادي ايمن که ناگاه درختي گويدت اني انا الله

غروبي در انتها نيست، اين آفتاب عالمتاب بر لب جان آدميان و بر بام فطرت بشر و از صبحگاه مكارم اخلاق سر برآورد. ايستاد در برابر تمام هيبت زور و تزوير و چه مردانه به رزم رفت تا قامت دروغ و ريا و ناجوانمردي را براي هميشه به خاک برساند و زشتي چهره دنياطلبان زبون را براي همگان افشا کند.

همه چيز، از همين‌جا آغاز شد. شگفتا! شب تيره شقاوت در برابر آفتاب زرين سعادت دندان‌نمايي مي‌كند. اينجا شمشير جنون، در جولانگاه خون و ارغنون به رقص درآمده. يك طرف سري در سوداي خدا و مستي؛ ديگر سو، سراني در سود و زيان خاك و خودپرستي. حقيقت بي‌بديل در برابر جماعت تيرهنيرنگ و نفاق به صف ايستاده شمشير چيست تا سري را بيفكند؟ نيزه كدام است تا بر سينه‌اي فرو رود؟ تيرها به امان مي‌آيند. نيزه‌ها دنبال پناهي و شمشير شرمنده از نگاه تر و طربناك آن حقيقت بي بديل.شمشير و تير و نيزه بهانه‌اند. خورشيد پشت غبارها پنهان نمي‌شود.

اينجا سر سودايي سروها در مصاف «دين» و «بي‌ديني» در مصاف «دل» و «بي‌دلي» در مصاف دانايي و كوردلي بر زمين افتاده. اميرالحاج اين قافله، شمشير «جهاد» را از غلاف «غيرت» بيرون كشيده تا هفت‌خان بيداد و قدرت و دنياپرستي را درنوردد.

چكيده‌اي از هرچه حماسه و نمايه‌اي از تمام قامت عرفان. تاريخ فراموش نمي‌كند خون خدا بر زمين جاري است.

زمين از خون رنگين بهترين بندگان خدا لبريز شده و تا اين جريان سرخ در رگ‌هاي آفرينش جاري است زندگي در پرتو نورباران آن سيد و سالار تكاپو دارد.

و اگر ماتمي هست، اندوه فراق دلي است كه بر جان مشتاقان نشسته است ورنه اين فجر بي‌غروب، سراسر بشارت است. فجر، آفتابي بر تن تب‌دار زمين و زمينيان تا دانه‌هاي معرفت و ايمان و عرفان از دل يخ‌زده زمين سرد به جوانه زدن رهنمون شود و در هر زمان و هر جا تاريكي و فسردگي است تلألو اين خورشيد تابان به گرما و حرارت و حياتش سوق دهد.

و اگر شورشي هست، خلق را ماتم و عزاي قطعه‌قطعه شدن ماهتاب به دست خاك‌پاشان تيرگي و ستم و ضلالت است.ورنه شولاي اين قافله سبزينه پوش، شور حيات و بالندگي واميد است. از حضيضِ خاك به سوي موطن عزيز سدرة‌المنتهي و سايه‌سارِ طوباي طيب سرشت ِ وطن مألوف فرشتگان و اولياءالله.

آري، سرهاي قدسيان مقدس بر زانوي غم فرو رفته تا ما خاك‌نشينان را هشداري باشد كه هيچ‌گاه مباد بر ساحل غفلت بنشينيم و نظاره كنيم تا شب‌پرستان، روز را تشييع كنند. تابش اين فجر بي‌زوال از آن ِ همه است؛ همه آزادگان جهان در ميان همه نسل‌ها و عصرها كه مي‌خواهند، خود دانه بپاشند، خود بپروراند و خود خرمن آزادگي وسربلندي گرد كنند.

اي سوار بر فلق! اينسان كه تو به انتشار شور و شيدايي دست زده‌اي، كدامين تير جسور بود كه حنجره فريادگرت را نشانه رفته است. اين تير فريادكُش هر از چندگاه نيش مي‌نمايد و گردن فريادها و فرهادها را خراش مي‌زند.

حسين!
تو سرآغاز فرياد و نخستين قرباني فرياد در جولانگاه آزادگي و اسارت.
و ما پس از قرن‌ها تكرار آفتاب آسمان، دريافتيم فريادي و فرهادي در جنون گاه عابدي و عاشقي، حريفي جز تير و دار و شمشير ندارد. از تو آموختيم براي سرفرازي، جانبازي بايد و براي ماندگاري، شور و شيدايي.

آموختيم كه آزادگي و آزادمنشي را قرباني آمال و اميال حقير دنيا نكنيم و در گندم‌زار دنيا براي پر كردن خورجين خوشه‌ها، ساقه‌ها را له نكنيم. آزاده باشيم، آزاد.

بعد از تو اي بزرگ، هزاران پروانه عاشق به پاي شمع‌ها جان دادند و هزار بلبل بي‌دل در معاشقه با گل‌هاي سرخ، نغمه‌هاي نازنين دلدادگي سر دادند و پيچك‌ها در كعبه‌هاي عرفان، سر و جان تقديم سروها كردند اما هنوز... اما هنوز ترجمان شيدايي و دلدادگي تو و محبوب تو نشدند.

عاشوراي تو، هر روز صبح خيمه‌اي برپا مي‌كند و زمين، تكرار خيمه‌هاي توست، خيمه‌اي سبز، خيمه‌اي سرخ، سفيد، خاكستري و خيمه‌اي بزرگ و نيم‌سوخته كه در سايه‌سار آن، هزار شمس و مولانا به سماع ايستاده‌اند و اين است كه اين فجر بي‌زوال هماره برپاست و اين قطعه تاريخ بر پر خورشيد گره خورده است.

اي درياي خون و جنون، مرا بيش از اين ياراي تقلا نيست از غرقه شدن چه باك.
شگفتا حال مي‌فهمم كه آن عزيز چه گفت: «پايان سخن، پايان من است، تو انتها نداري».
 


منبع: پايگاه اينترنتي بازتاب