وداع با مدينه


امام صادق (ع ):ثم اغتسل بماء التوبة الخاصة ذنوبک و البس
کسوة الصدق و الصفاء و الخضوع و الخشوع ، و احرم عن
کل شة ء يمنعک عن ذکر الله و يحجبک عن طاعته ، و لب
بمعنی اجابة صادقة صافية خالصة زاکية لله تعالی فی
دعوتک له متمسکا بالعروة الوثقی ، و طف بقلبک مع الملئکة
حول العرش کطوافک مع المسلمين بنفسک حول البيت ، و
هرول هرولة من هواک و تبرء من حولک و قوتک و اخرج من
غفلتک و زلاتک بخروجک الی منی و لا تتمن ما لا يحل لک و لا
تستحقه ، و اعترف بالخطاء بالعرفات و جدد عهدک عندالله
تعالی بوحدانيته و تقرب اليه ، و اتقه بمزدلفة
( مصباح الشريعه )
آنگاه ، با آب پاک توبه گناهانت را بشوی ، و جامه صدق و
صفا و فروتنی و همواری را بر تن کن ، و خويشتن را از هر
چه که تو را از ياد خدا و از طاعت او باز دارد ، در پناه احرام
گير ، و به خدا لبيک گو: لبيکی صادقانه و از سر صفا و
اخلاص و پاکی ، در اينکه همه را به سوی او بخوانی و به
استوارترين دستگيره ها چنگ زنی ، و دلت را همراه با
فرشتگان به گرد عرش خدا طواف ده ، همچنانکه خود همگام با
مسلمانان به گرد کعبه طواف مي کنی ، از هوای نفس هروله
کن و بگريز ! و از حول و قوه خويش بيزاری جوی ، و با
خروج از منی از دايره غفلت و لغزشهايت بيرون شو ، و
آنچه را که حلالت نيست و سزاوار آن نباشی آرزو مکن ، در
عرفات به گناهان اعتراف کن ، و به يگانگی خداوند هم در
پيشگاه او ، يک بار ديگر اذعان نما ، و بدو نزديک شو ، و در
مزدلفه که در برابر خدا ايستاده ای ، از او بترس

بازگشت به قرآن
مترقي ترين ابعاد اعتقادی يا عملی اسلام ، که آگاهی ، آزادی ،
حرکت و عزت پيروان خويش را تضمين مي کند و بيش از همه
، قدرت و مسئوليت اجتماعی ايجاد مي کند ، عبارتند از: توحيد ،
جهاد و حج ! و مترقي ترين ابعاد اعتقادی يا عملی خاص تشيع
، که رهبری انسانی ، روح آزاديخواهی و مسئوليت انقلابی را
به مسلمانان علي وار الهام مي دهد عبارتند از: امامت ، عاشورا
و انتظار ! و ديديم که دشمن چگونه آموزش توحيد را در
مکتب خانه ها پايان داد ! و جهاد را کلمه ای فراموش شده ساخت
و به تاريخ سپرد ! و حج را بي منطق ترين عملی ، که در ميان
مسلمانان هر سال تکرار مي شد ! و باز ديديم که چگونه امامت
شده بود ابزار توسل در برابر تکليف ! و عاشورا، مکتب
مصيبت ! و انتظار ، فلسفه تسليم و توجيه ستم ، و محکوميت
قبلی هر گامی در راه اصلاح ، و هر قيامی در راه عدالت ! و اين
همه را ، با يک سياست به دست آوردند ، و آن سياستی بود
که قرآن را از زندگی و شهر به قبرستان بردند و نثار ارواح
مردگان کردند پيداست که وقتی قرآن زندگی مسلمانان را
ترک کند ، در غيبت او همه کاری مي توان کرد ، آنچنان که همه
کاری کردند ! پس راهی که برای ذلت ما ، دشمن انتخاب کرده
است ، بهترين راهنمای ما است تا برای عزت خويش انتخاب
کنيم : بازگشتن ، درست از همان راه که او ما را برده است
! باز آوردن قرآن از قبرستان به شهر ، و تلاوت آن از اين پس
برای زندگان ، و گشودنش در پيش روی درس ! قرآن را اگر به
زندگيمان و به مذهبمان بازگردانيم آنگاه ، او ، توحيد را چون
يک جهان بينی بما باز خواهد آورد و در توحيد ، حج ، جهاد ،
امامت ، شهادت و انتظار روح حيات بخش خويش را خواهند
يافت و ما نيز روح و حيات خويش را ! و اينک حج ، حجی در
جهان بينی توحيد ، و حجی که جهان بينی توحيد است !

حج
حج چيست ؟ حج تمامی اسلام است ، اسلام با کلمات ، قرآن
است ، و با انسانها ، امام ، و با حرکات ، حج ! چنين
مي نمايد که خدا هر چه را که خواسته است به آدمی بگويد
يکجا در حج ريخته است ! اما حج ، در يک نگرش کلی سير
وجودی انسان است به سوی خدا و در يک کلمه شبيه
آفرينش ، و در همان حال شبيه تاريخ ، و در همان حال
شبيه توحيد ، و در همان حال شبيه مکتب ، و در همان حال
شبيه امت ، و بالاخره حج نمايشی رمزی است از آفرينش
انسان و نيز مکتب اسلام که در آن کارگردان : خدا است و زبان
نمايش : حرکت ، و شخصيتهای اصلي : آدم ، ابراهيم ، هاجر و
ابليس ، و صحنه ها: منطقه حرم و مسجدالحرام ، مسعی ،
عرفات و مشعر و منی ، و سمبل ها: کعبه ، صفا ، مروه ، روز ،
شب ، غروب ، طلوع ، بت ، قربانی و جامه ، و آرايش : احرام ،
حلق ، تقصير ، و نمايشگران ؟ فقطيک تن ، تو ! هر که هستی ،
چه زن ، چه مرد ، چه پير ، چه جوان ، چه سياه ، چه سفيد ،
همين که در اين صحنه شرکت کردی نقش اول را داری هم در
شخصيت آدم و هم ابراهيم و هم هاجر چه ، اينجا سخن از
تشخص نيست ، حتی جنسيت مطرح نيست ، فقطيک قهرمان
هست و آن انسان ! تئاتری است که در آن يک تن نقش همه را
بر عهده دارد ! همه سال ، همه انسان های ابراهيمی روی زمين
به شرکت در اين نمايش شگفت دعوت مي شوند ! هر که
بتواند از هر کجای دنيا خود را در موسم برساند ، وارد
صحنه مي شود و نقش اول را به عهده مي گيرد ، قهرمان
صحنه مي شود و همه رل ها را خود بازی مي کند اينجا تجزيه
نيست ، درجه بندی نيست ، تشخص نيست ، همه يکی هستند
و آن يکی همه ، اسلام انسانها را اينچنين مي بيند: من قتل
نفسا بغير نفس او فساد فی الارض فکأنما قتل الناس جميعا ،
و من احياها فکأنما احيا الناس جميعا

موسم
پرداختن قرض ها ، شستشوی کدورتها ، آشتی قهرها ، تسويه
حسابها ، حلال طلبی از ديگران ، پاک کردن ثروتت ،
اندوخته هايت ، يعنی که در اينجا مي ميری ، انگار مي روی ،
رفتنی بي بازگشت ، رمزی از لحظه وداع آخرين ، نمايشی از
قطع همه چيز برای پيوستن به ابديت ، و بنابراين : وصيت !
يعنی که مرگ ، تمرينی برای مرگ ، مرگی که روزی که تو را
به جبر انتخاب مي کند ! و اکنون هنگام در رسيده است ، لحظه
ديدار است ، ذيحجه است ، ماه حج ، ماه حرمت ، شمشيرها آرام
گرفته اند ، و شيهه اسبان جنگی و نعره جنگجويان و
قداره بندان در صحرا خاموش شده است جنگيدن ، کينه
ورزيدن و ترس ، زمين را مهلت صلح ، پرستش و امنيت
داده اند خلق با خدا وعده ديدار دارند ، بايد در موسم رفت به
سراغ خدا نيز بايد با خلق رفت صدای ابراهيم را بر پشت
زمين نمي شنوی ؟ و أذن فی الناس بالحج يأتوک رجالا و علی
کل ضامر يأتين من کل فج عميق در ميان مردم اعلام حج کن ،
با پای پياده و بر پشت هر شتر لاغری به سراغت خواهند آمد
از دوردست صحراهای عميق به سويت مي شتابند ! مي بينی
که سيمای حج ، بر خلاف آنچه مي نمايد و مي بينيم ، سيمائی
است مردمی و نه اشرافی ! پاسخگوی اين دعوت ، در درجه اول
پياده هايند و در درجه دوم سواره ها ، اما نه سواران بر هائل
هيون های جنگی و تيزتکان زرين افسار اشرافی ، که
زائرانی بر ضامر ، که لاغری مرکبشان طبقه راکبشان را
حکايت مي کند ! و تو ای لجن ، ای که هيچ نيستی ، از تنگنای
زندگی پست و ننگين و حقير( دنيا ) ، از حصار خفه و بسته
فرديت ( نفس ) ، خود را نجات ده ، روح خدا را بجوی ، از خانه
خويش ، آهنگ خانه او کن ، به ميقات رو ، که او در خانه اش تو
را منتظر است ، تو را به فرياد مي خواند ، و تو دعوتش را
لبيک گوی !

احرام در ميقات
بر سر راه کاروانهايی که از جهت های مختلف زمين آهنگ خدا
دارند ، نقطه های معينی ، نامش ميقات ! و اينجا ميقات است ،
لحظه شروع نمايش ، پشت صحنه نمايش ، و تو که آهنگ خدا
کرده ای ، و اکنون به ميقات آمده ای ، بايد لباس عوض کنی
لباس ! آنچه تو را ، توی آدم بودن تو را در خود پيچيده ،
پوشيده ، که لباس ، آدم را مي پوشد ، و چه دروغ بزرگی که
آدم لباس را مي پوشد ! لباس نشانه است ، حجاب است ، نمود
است ، رمز است ، درجه است ، عنوان است ، امتياز است ، رنگ
و طرح و جنس آن ، همه يعني : من ! و اين من ، نژاد است ،
قوم است ، طبقه است ، گروه است ، خانواده است ، ارزش است
، فرد است و انسان نيست مرزها در کشور انسان
بيشمارند انسانيت تقسيم شده به نژادها و نژادها به ملتها و
ملتها به طبقات و طبقات به قشرها و گروه ها و خانواده ها و
درون هر يک ، باز عنوان ها و حيثيت ها و درجه ها و لقب ها و
ريزه و ريزه تا يک فرد ، يک من ! تيغ جلادان سه گانه
تاريخ ( بنی قابيل ) ، در ميانه بني آدم افتاده و توحيد بشری
را قطعه قطعه کرده است : ارباب - نوکر ، حاکم - محکوم ، سير
- گرسنه ، غنی - فقير ، خواجه - بنده ، ظالم - مظلوم ، زورمند
- ضعيف ، زرمند - کارمند ، خواص - عوام ، مالک - مملوک ،
سفيد - سياه ، شرقی - غربی ، متمدن - عقب افتاده ، عرب -
عجم ! و اين همه را در لباس نمايشگر در ميقات بريز ، کفن
بپوش ، جامه ای که در آغاز سفرت به سوی خدا مي پوشی ، در
آغاز سفرت به سوی خانه خدا بپوش من ها در ميقات
مي ميرند و همه ما مي شوند ، هر کسی از خود پوست
مي اندازد و بدل به انسان مي شود و تو نيز فرديت و
شخصيت خود را دفن مي کنی و مردم مي شوی ، امت مي شوی
، چنانکه ابراهيم يک امت شده بود: إن ابراهيم کان امة ، و تو
اکنون مي روی تا ابراهيم شوی !

نيت
در آستانه ورودی ، در مرز يک دگرگونی بزرگ ، يک تغيير و
تحول انقلابی ، جابه جا شدن از حالتی به حالت ديگر ، يک
انتقال ! ، از خانه خويش به خانه خدا ، از زندگی کردن به
عشق ، از خود به خدا ، از اسارت به آزادی ، و از نفاق و ريا و
درجه و نشان و طبقه و نژاد و به صدق و صميميت ، از خفا
به عريانی ، از جامه روزمره گی به جامه ابدی ، از دثار
خودپائی و لااباليگری و اباحه به ردای ايثار و تعهد و
احرام ! مي خواهی حج را آغاز کنی ، نيت کن ! چه ، اينجا ، همه
چيز به نيت وابسته است ديگر اعمال ، بی نيت ، خود
بالذات چيزی است در روزه اگر نيت نداشتی ، بهر حال آثاری
از آن را مي يابی ، در جهاد اگر نيت نداشتی ، بهر حال يک
سربازی ، اما در حج اگر نيت نباشد هيچی ! و تو پيش از هر
چيز بايد نيت کنی تا بدانی و بفهمی که چه مي کنی و چرا
مي کنی ، تا آنچه را آغاز کرده ای احساس کنی همچون
خرمائی که دانه مي بندد ، ای پوسته ، ای پوک ، بذر آن
خودآگاهی را در ضميرت بکار ، درون خالي ات را از آن پر کن
، همه تن مباش ، دانه بند ، حج معانی کن ، نه حج مناسک ،
بودنت را پوستی کن بر گرد هسته ايمانت ، هستی شو ،
هست شو ، همه حباب مباش ، در دل تاريکت ، شعله را
برافروز ، بتاب ، بگذار پر شوی ، لبريز شوی ، بدرخشی و
شعشعه پرتو ذات ، بي خودت کند ، خودت کند ای همه جهل
، هميشه غفلت ، خداآگاه شو ، خلق آگاه شو ، خودآگاه شو
ای که هميشه ابزار کار بوده ای ، ای که همه جا ناچار بوده ای
و کار تو را انتخاب مي کرده است ، کار مي کرده ای اما با عادت ،
به سنت ، به جبر اکنون ، نيت کن ، خودآگاه ، آزاد و آشنا
انتخاب کن ، سوی تازه را ، کار تازه را ، بودن تازه را ، خود
تازه را ، راه تازه را ، راهی را که در آن همسفرت و نگهدارت
خداست !!

نماز در ميقات
در ميقاتی ، نيت مي کنی ، جامه ات را هم از تن مي ريزی ، خود
را مي تکانی ، عريان مي شوی و احرام مي پوشی و سپس به
نماز مي ايستی نماز احرام : عرضه خويش در جامه تازه ات بر
خدا ، يعنی که اينک من ، ای خدا ، نه ديگر بنده نمرود ، بنده
طاغوت ، که در هيأت ابراهيم ! نه ديگر در جامه گرگ زور ،
روباه فريب ، موش سکه پرست و نه ميش ذلت و تسليم ، که
در هيأت انسان يعنی که بنده تو شده ام ، به طاعت ! که آزاد
از هر چه و هر که جز تو شده ام ، به عصيان ! يعنی که به
سرنوشت نهايی حيات بخش خويش تا بدينجا آگاهی دارم ،
آنچه را تقدير بر آدمی نوشته است ، من خود ، اکنون انتخاب
مي کنم ، آن را تمرين مي کنم و شگفتا که نماز در ميقات ، در
کفن سپيد احرام ، در آستانه ميعاد ، معنی ديگری دارد ، گويی
کلمات تازه ای مي شنويم ، تکرار يک فريضه نيست ، داريم با
او حرف مي زنيم ، وزن حضور او را بر خويش لمس مي کنيم :
ای رحمن ، که دوست را مي نوازی ، ای رحيم ، که آفتاب رحمتت
از مرز کفر و ايمان گذشته است ، جز تو ديگر کسی را نخواهم
ستود که حمد ويژه تو است ، جز تو ديگر کسی را ارباب
نخواهم گرفت که رب همه توئی ، که ملک و مالک روز دين
توئی ، از هيچ قدرتی جز تو ديگر ياری نمي گيرم ، ای تنها و
تنها معبود و مستعان من ! ما همه را که اين چنين بر
بيراهه های جهل و گمراهيهای جور افتاده ايم ، بازيچه های
ضعف های خويشيم و بازيچه قدرتهای غير تو و غير خويش ،
به راه آر ، به راه کسانی که دوستشان داشته ای و نعمتشان
داده ای ، نه آنها که بر آنان خشمگينی و نه آنها که گمراهانند
و هر رکوع و هر سجود ، و هر قيام و هر قعود ، در نماز ميقات ،
پيامی است و پيمانی که از اين پس از خدای توحيد ! هيچ
رکوعی و سجودی ، و هيچ قيامی و قعودی ، جز برای تو و جز
به روی تو ، نخواهد بود

محرمات
در جامه احرامی ، احرام چه چيزها را از تو منع مي کند ؟ چه
چيزها را بر تو حرام مي کند ؟ هرچه تو را به ياد تو مي آورد ،
هرچه ديگران را از تو جدا مي کند و هرچه نشان مي دهد که تو
در زندگی چکاره ای ، و بالاخره هرچه نشانی از تو است و
نشانی از نظام زندگی و نظام جامعه تو ، هرچه يادگار دنيا
است ، هرچه مي پنداشته ای که در زندگی نمي توان ترک کرد ،
هرچه انسانی نيست ، هرچه بويی از زندگی پيش از ميقاتت
دارد و هرچه تو را به گذشته مدفونت باز مي گرداند:
1- به آينه نگاه مکن تا چشمت به خودت نيفتد ، تا بودن
خويش را از ياد ببری
2- عطر مزن ، تا دلت ياد زندگی نکند ، ميل ها در تو سر بر
ندارند ، بوی هوس در سرت نپيچد و لذتها را تداعی نکند ، که
اينجا فضا سرشار از عطر ديگری است ، رائحه خدا را
استشمام کن ، بگذار تا بوی عشق مستي ات بخشد
3- به هيچکس دستور مده ، برادری را زنده کن
4- به هيچ جانوری آزار مرسان ، در اين نظام قيصری چند
روزی اينجا مسيح وار بزی
5- گياهی از زمين حرم مکن ، صلح را در رابطه با طبيعت نيز
تمرين کن
6- صيد مکن ، قساوت را در خود بميران
7- نزديکی ممنوع ، به هوس نيز منگر ، تا عشق بر تمام
هستي ات خيمه زند
8- همسر مگير و در عقد ازدواج ديگری شرکت مکن
9- آرايش منما ، تا خود را آنچنانکه هستی ببينی
-10 بدزبانی ، جدال ، دروغ و فخرفروشی هرگز
-11 جامه دوخته يا شبيه دوخته مپوش ، نخی نيز بر احرامت
نباشد تا راه بر هر تشخصی بسته شود
-12 سلاح بر مگير
-13 سرت را از آفتاب سايه مکن
-14 روی پاهايت را به جوراب يا به کفش مپوش
-15 زينت مکن ، زيور مبند
-16 سر را مپوش
-17 مو نزن
-18 به زير سايه مرو
-19 ناخن مگير
-20 کرم مزن
-21 تن خود يا ديگری خونی مکن ، خونی مگير
-22 دندان نکش
-23 سوگند مخور
-24 و تو زن ! رو مگير !

وداع با مدينه
با همه اين تلخيها و شيرينيها و زشتيها و زيباييها ، مدينه
محبوب ماست ، چرا که محبوب ما در آن نهفته است
چاره ای جز رفتن نيست
ولی دل کندن از مدينه مشکل است
چه مي دانيم ؟ شايد ديگر هرگز توفيق باز آمدن به ديار يار
را نداشته باشيم
چه شبهايی که در غربت بقيع گريستيم
چه روزهايی که کبوتر حرم پيامبر بوديم
صدای اذان به سوی نماز و نيازمان مي خواند
رواقهای نورانی حرم الرسول ، کهکشانی از معنويت و شوق را
در سينه داشت که فروغ از مرقد نبوی مي گرفت
شبها همه شب ، تلألؤ نور را در حريم حرم به تماشا
مي نشستيم و روزها همه روز ، گنبد سبز روضه پيامبر
دلهامان را مي روياند و مي شکوفاند
از بقيع چه بگويم ؟
آری بقيع ، اين بقعه مقدس ولی بي سايبان ، برای ما معنای
ديگری داشت شهدای احد ، مسجد قبا ، ذو قبلتين ، بيت
الأحزان بي نشان و ويران ، محله خراب شده بنی هاشم ،
خانه فاطمه ، محراب تهجد ، منبر و محراب پيامبر ، ستون توبه
و حنانه ، صفه و روضه ، همه و همه را مي گذاريم و مي رويم
اما دل کندن ، بسی مشکل است
روزهای اقامتمان در مدينه ، ما را به تاريخ صدر اسلام مي برد
، گريه های بقيع ، رنجهای اهل بيت را در خاطرمان تجديد
مي کند
نخلهای شکسته و خشکيده مدينه ، نجواها و نيايشهای علی
عليه السلام را به يادمان مي آورد
اما چاره ای نيست بايد با مدينه و آثارش ، مساجدش ،
مزارهايش ، بقيع و حرمش ، خداحافظی کرد و دعوت ابراهيم و
خدای ابراهيم را لبيک گفت ما مي رويم ، ولی دلمان آکنده از
غمهای مدينه است
اشکهامان امان نمي دهد
آيا باز هم مدينه را خواهيم ديد ؟
ای خدا! ما دلبسته اين آب و خاکيم ما از اول هم اهل مدينه
بوده ايم دلمان گواهی مي دهد احساسمان با اين سرزمين گره
خورده است
يا فاطمة الزهرا! مي رويم ، اما دريغ که مزار پنهانت را نيافتيم
ولی دل هر يک از ما مزار توست
تو در قلب سوخته مايی
از اين پس ، ما هر جا که برويم ، آنجا را مدينه مي بينيم
ای مدينه الوداع ! باز هم ما را بخوان تا با اشتياقی بيشتر
به سويت بشتابيم
رفتم ولی هوای تو از دل نمي رود
ما جملگی ای مدينه ، بيمار توييم
رفتيم ، ولی عاشق ديدار توييم
هر چند تو را گران فروشند به ما
باکی نبود ، باز خريدار توييم


منبع: پايگاه اينترنتي تبيان